نویسنده : هاشم زمانزاده
تصمیم گرفتم در مورد شغلی که واسه آینده انتخاب کرده بودم با بابام حرف بزنم؛به قولی«صلاح و مشورت »بکنم.
رو ایوون تو حیاط ؛ زیر درخت چنار نشسته بودیم که مامانم یه استکان چایی گذاشت جلوی بابام ؛ منم لب حوض ؛ وسط حیاط نشسته بودم و آماده یه موقعیت خوب تاسر
صحبت رو باز کنم و از خودم بگم
بابام حبه قند رو ورداشت که بزنه توی چایی که نوش جان بکنه ؛ یهو یه توپ مثل تیر غیب اومد و افتاد توی حوض و « شولوپی » سر تا پام خیس آب شد
از فرصت استفاده کردم ؛ خنده ای نه چندان آبداری کردم و گفتم:اوخ چقدر کیف داره آدم بیفته توی آب و شولوپ صدا بکنه و خیس بشه؛ آخ چقدر توی آب بودن رو دوست دارم
بابام ام نه گفت ها و نه گفت بله گذاشت توی کاسه مون ؛ کفت : ایشالا یه شغلی بگیری که همش تو آب باشی !
منم گفتم : ایشالا همی جوری ام هست قراره سر یه کاری برم که همش تو آب و دریایی؛بابام گفت:چی شد چی شد؟!
تو و آب و دریا ! خنده ای کرد و گفت : تا اونجا که یادمه ؛ همیشه از آب فراریبودی !
حالا………آخه پسر جان تو که رشته تحصیلی ات ؛ چه ربطی به آب و دریا داره ؛
گفتم تا شما چایی تونو نوش جان کنید من برم لباسامو عوض بکنم ؛ میام دقیق براتون توضیح میدم ؛
از لب خوض بلند شدم تا برم لباسای خیس رو عوض بکنم که بابام به طرز مشکوک سر تا پامو باچشاش زیر و رو میکرد و قند گوشه ی لبش جاخوش کرده بود
ادامه دارد …