راوی: مرتضی تحسینی

*الله اکبر با طعم شکنجه*

آن شب با بی رحمی تمام، همه مان را چندین بار چنان کتک زدند که همه جای بدنمان سیاه و کبود و خون آلود شده بود و تا چندین روز همگی خون، ادرار و مدفوع می کردیم! و عده ای هم دچار خونریزی معده شده بودند. فرمانده تا یک هفته اجازه ی رفتن به حمام را به کسی نداد و پانسمان کردنی هم در کار نبود.
بچه ها به ناچار پمادی، چیزی روی زخمشان می مالیدند و همین طور می ماند تا خشک می شد.
این کتک کاری و شکنجه گری ها تا مدت ها ادامه داشت. وقت و بی وقت می آمدند و بدون هیچ علتی می افتادند به جان و تنمان! دیگر از این وضعیت خسته و کلافه شده بودیم. از بس بچه ها در فشار و عذاب بودند که از خدا آرزوی مرگ می کردند و می گفتند: خدایا بکشمان، دیگر بس است.
خاطرم هست محمدرضا موسوی را که از بچه های لرستان بود آن قدر کتکش زدند که دیگر صبر و تحملش به سر آمد و شیشه ی خالی شربت سرفه را برداشت و هرچه به کنار پنجره کوبید تا بشکند و به فرمانده هجوم ببرد، نشکست و او را بردند و تا حد مرگ شکنجه اش کردند.
بعد از آن دوباره ارشدها را بردند و تا می توانستند کتک شان زدند. علیرضا پورقناد، فرمانده ایرانی اردوگاه مان را به دلیل اینکه از نظرشان، اسرا را خوب تربیت نکرده بود، بردند و طوری تحت شکنجه قرار دادند که تا مدت ها زبانش بند آمده بود و نای صحبت کردن نداشت.
با آ نکه بچه ها سخت رنجیده خاطر شده بودند و بدن بعضی از بچه ها هم کلکسیونی از ترکش بود و با وارد شدن ضربات کابل و … به بدنشان ترکش ها جا به جا می شد، ولی با این حال درد ضربات را به جان می خریدند و می گفتند: راضی هستیم این شکنجه های جسمی را تحمل کنیم ولی از لحاظ روحی شکنجه نشویم و به امام و شخصیت های دیگر کشورمان توهین نشود. (3)
در طول این مدت خفقان که بر اردوگاه حاکم بود دست از برنامه های روزمره برنمی داشتیم و بعد از هر سری کتک کاری، بعضی از بچه ها برای روحیه دادن به اسرا و کاهش درد و رنج ناشی از شکنجه، با اجرای تئاتر و گفتن لطیفه آنها را می خنداندند!
روزی از این روزهای سخت و ملال آور، سربازان بعد از زدن کتک مفصل، در حال خارج شدن از آسایشگاه مان بودند. همین که در را بستند به سراغ آسایشگاه دیگری بروند، من بچه ها را با گفتن یک لطیفه خنداندم. در این حین نگهبان از پشت پنجره دید و گفت: تحسینی بچه ها رو می خندونی؟! بعدِیاً حساب.)بعداً به حسابت می رسم. (
تو دلم گفتم: گور پدرت، هرکاری می کنی بکن! فعلاً به بچه ها روحیه بدم و بخندونمشون تا کسل نشن، کاری به عواقبش ندارم.
این روال ادامه داشت تا اینکه کم کم اوضاع آرام و تا حدی به حالت عادی برگشت. بعد از دو، سه هفته از این ماجرا، مأموران صلیب سرخ برای بازدید و سرکشی آمدند. افسران عراقی به ما گفتند: اگه بشنویم صلیب سرخی ها، از این ماجرا بویی برده اند پدرتان را درمی آوریم. حتی یکی از شماها را هم سالم نخواهیم گذاشت.
سرکشی که کردند، یکی از مأموران صلیب سرخ گفت: اگر مشکلی، چیزی دارید، بگید.
– گفتیم: اگه بگیم ترتیب اثر می دید؟

– بله من اصلاً رئیس صلیب سرخ جهانی ام اگه نتونم براتون کاری بکنم، اومدنم چه فاید های میتونه داشته باشه؟
بعد شروع به گفتن وضعیت دستشویی و سایر مشکلات آسایشگاه کردیم و در تب و تاب این بودیم که قضیه ی کتک کاری را هم بگوییم یا نه که در این لحظه یکی از بچه ها که مترجم مان هم بود، دل را به دریا زد و پیراهنش را بالا کشید و آثار ضربات شکنجه را نشانش داد. نماینده ی صلیب که از دیدن این صحنه حسابی جا خورده بود پرسید: اینا چیه رو بدنت؟!
– جواب داد: حالا سالم ترینشون منم که می تونم صحبت کنم!
– یعنی بدن همه …؟!
– بله، حالا پیراهن اینا رو بکش بالا ببین چه خبره!
– یک به یک، پشت چند نفر را که دید هاج و واج پرسید: چه اتفاقی افتاده؟!
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردیم، گفت: من می رم و به صلیب جهانی و مسئولین عراق گزارش می دم و اگه نتونستم برای بهبود وضعیت شما کاری انجام بدم، از صلیب سرخ استعفا می دم! پس فایده ی این همه رفت و آمدمون به این جا چیه؟
بعد مشکلات مطرح شده را یادداشت کرد و رفت و بعثی ها با وجود تهدیداتی که کرده بودند، نتوانستند کاری از پیش ببرند و از آن به بعد کمی اوضاع و احوال مان بهتر شد.

*پی نوشت:*
1. حسن روغنگیر اهل شیراز و یکی از دوستان صمیمی بنده بود که چندسال پیش با سمت رئیس اداره امور ایثارگران
سازمان جهاد کشاورزی استان فارس بازنشسته گردید.
2. مرحوم ولی الله ریاحی اهل یکی از شهرهای شمال کشور بود.
3. شکنجه ی روحی، بدترین نوع شکنجه بود که در طول اسارت نصیب یک اسیر می شد.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید