خاطرات زنده یاد شهاب رضایی مفرد

آغاز راه

فقط تعداد کمی از بچه ها از جمله من بیرون آسایشگاه بودیم شروع کردیم به پرتاپ هر چیز که به دستمان می رسید اما کار جدی تر از آن بود که تصور می کردیم وقتی عاشور دستور آتش داد سربازان بعثی به واقع به طرف ما آتش گشودند .همگی روی زمین دراز کشیدیم و سینه خیز بطرف آسایشگاه حرکت کردیم با هر زحمتی بود قبل از آنکه سربازان به آسایشگاه برسند خودمان را به آسایشگاه رساندیم اولین تیر موقع شلیک به دیوار خورد صحنه ی ترسناکی بود آنها مسلح بودند و ما حتی کوچک ترین وسیله برای دفاع نداشتیم گلوله ها در نزدیکی ما به در و دیوار و ستون ها می خورد وکمانه می کردند و از بالای سرمان زوزه کشان رد می شدند دیوارهای آسایشگاه بر اثر اصابت گلوله های کلاش سوراخ شده بودند تیر به چشم یکی از بچه ها به اسم رضا حسینی نسب که در آسایشگاه ۱۱ بود اصابت کرد قیامتی به پا شده بود که کسی نمی توانست حال دیگری را بپرسد چه برسد به اینکه بخواهد به او کمک کند آنها که درون آسایشگاه بودند شعار می دادند مرگ بر صدام و مرگ بر امریکا و بزرگان آسایشگاه پیغام دادند که ساکت باشید و عکس العمل نشان ندهید یک مجروح در داخل آسایشگاه بود که دیگران مشغول مداوای او بودند
روش کار بعثی ها دستمان آمده بود می دانستیم که بعثی ها پاتک های پی در پی خواهند زد تا شیرینی این پیروزی را به کام ما تلخ کنند مثل وقتی که در جبهه ها عملیات می شد
یک ساعت گذشت قفل ها یکی پس از دیگری باز می شد حدود پنجاه سرباز بعثی با فرمانده وارد آسایشگاه شدند و با با تون و سیم و کابل به جان بچه ها افتادند و همه را وسط آسایشگاه جمع کردند و با زبان عربی شروع به فحاشی کردند و همزمان هم شروع به گشتن آسایشگاه کردند و هر چیزی که به درد می خورد را با خود بردند

ادامه دارد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید