نویسنده : هاشم زمانزاده
این مهمان ناخوانده خیلی بی سر و صدا بود اما آمدنش سر و صدایی به پا کرد که آب تو کله مون خشک شد ؛ البته صاحب این سر و صدا ؛ چهارتا دختر خودمون بودن ؛
با جیغ اونا ؛از جا پریدیم ؛ به دنبال علت داد وفریاد و جیغ و ویغ شون افتادیم و با ضربه به در ودیوار ؛ارتباط رو برقرار کردیم جواب اومد ( – – ۰ – – – – – – )
یه نگاهی عمیق به هم دیگه کردیم؛ همه از خنده ریسه رفتیم ؛ بله دیگه ؛ این مهمون ناخوانده ؛ همون دشمن همیشگی خانم ها « جناب موش » بود
اوضاعی داشتیم ؛وقت و بی وقت ؛ سمفونی جیغ برقرار بود ؛ موضوع با عراقیا در میون گذاشته شد اما توجهی نکردن ؛ تا اینکه یه روز دخترا طی یک عملیات ایذایی و از پیش برنامه ریزی شده ؛ دمار از اون موش و از عراقیا در آوردن
جونم بگه براتون ؛ یه روز از روزا ؛ سر و صدای تهاجم خانم ها به گروه موش ها غوغایی به پا کرد و ما فقط سر و صدای اونا میشنیدیم که با همدیگه فریاد میزدن ؛ بزن ؛ بزن ؛ محکم ؛ آ ماشاالله ؛ یکی دیگه ؛ یکی دیگه ؛ بزن به دیوار ؛محکم بکوب زمین
آره دیگه ؛موش بدبخت روکرده بودن توی پتو و اون بی نوا رو به در ودیوار میکوبیدن تا اینکه تقریبا بی جون شده بود.
بعد هم نگهبان عراقی رو صدا زدن ؛ سرباز که پنجره کوچک روی در رو باز کرد ؛ دخترا هم نامردی نکردن و موش نیمه جون رو انداختن توی یقه سرباز عراقی ؛ اون بنده خدا مثل ذرت روی آتیش ؛ جیغ و داد میکرد مثل گربه و بالا و پایین میپرید ؛ خنده شده بود شادی اون روز مون و کلی حال کردیم
ادامه دارد …