🌀تقریبا یه ماهی از رسمی شدنم تو سپاه میگذشت یه روز صبح زود وسط محوطه پادگان سلانه سلانه تو حال وهوای خودم به طرف دبیر خونه لشکر میرفتم ؛ آخه مسئولیت اونو بهم واگذار کرده بودن؛در حین راه رفتن ؛ نیگام گره خورد به نیگاه یه نفرکه وسط میدون واستاده بود ورور بهم زل زده بود؛یه چند قدمی
که ازش رد شدم ؛ یهویی صدا زد و پرسید : رضا تویی!؟ منم یه لحظه برق به ذهنم زد و پرسیدم : داوود!!

🦋 همدیگه رو به آغوش کشیدیم و بعد از لحظه ای یه قدم به عقب رفت و سر تا پامو ورانداز کرد:گفت رضا !! داداش تو کجا واینجه کجا؟ با دستش آرم روی سینه ام کشید و صلوات فرستاد و ادامه داد پرسید: کدوم قسمتی !؟ یه کم خودمو جم و جور کردم و گفتم : شدم مسئول دبیرخانه لشگر؛ هنوز حرفام تموم نشده بود که یه نچی کرد و گفت :
مال خودمانی به درداینجه نمخوری

🌹و هفته بعدبا موافقت فرماندهی به واحدآموزش نظامی منتقل شدم و من شدم ؛ مسئول قسمت تربیت بدنی لشگر و با توجه به برنامه هاو عملیات آینده؛ که در پیش بود مقرر شد که تمام فرماندها رو کوهنوردی و کوهپیمایی آموزش بدهم؛و چنان
کردم که همه؛ حتا اونایی که از کوه وحشت داشتند مثل آهو از پای کوه تا قله کوه جَست میزدند.

❤️گر چه درتاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۶۲ لباس مقدس سپاه را بر تن کردم و به آن افتخار میکنم اما اوج من آن زمانی بود که لباس خاکی بسیج را بر تن کردم و فرمان رهبررا به دیده نهاده و جان را برکف دست گذاشته تقدیمش نمودم ودر کسوت بسیجی با بزرگ مردانی چو مرتضی قربانی احمد نوریان ؛ نجاریان و قالیباف ؛ همرزم شده؛درس پهلوانی مردانگی آموختم و این سربداران را تا زمانی که برادر نامیده میشدنددر هرگوشه اززمین خاکی ودشت وصحرا ودمن می خواستی ؛ می توانستی در کنار شان باشی؛ و وای به روزی که گمان بری که سردار هستی

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید