راوی: مرتضی تحسینی

*الله اکبر با طعم شکنجه*

اردیبهشت سال 67 بود و از فرماندهی سرگرد مفید بیش از یک سال می گذشت. هنگام غروب و در زمان آمار، بعثی ها ریختند تو قاطع و به تلافی شایعه ای که در مورد اسرای عراقی در ایران اتفاق افتاده بود، تعدادی از اسرای قاطع 3 را بیرون بردند و حسابی کتک شان زدند. بعد از آن تمامی ارشدهای قاطع 2 و 3 را بردند و به شدت مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار دادند. تمامی در و پنجره ها را بسته بودند و صدای ناله و شکنجه ی بچه ها گوش های مان را می خراشید و دلمان را ریش می کرد. ولی کاری از دستمان برنمی آمد. ناخودآگاه بچه ها شروع کردند به تکبیرگفتن.
خوب یادم هست یکی از بچه ها، فکش درآمده بود و دکتر به او گفته بود که باید داد بزنی تا سرجایش بیافتد. در آن لحظه موقعیت مناسبی برای فریاد زدن پیدا کرده بود و با تمام توان تکبیر می گفت. تا این که فکش سرجایش افتاد. سرگرد مفید فوراً دستور داد تا ارشدها را انداختند داخل و همه ی درها را مجدداً بستند و گفتند:
الان بهتون حالی می کنیم.
ولی ما به عواقب آن فکر نمی کردیم و از این که ارشدها در کنارمان بودند خوشحال بودیم.
شب بود که تعداد زیادی نظامی ضد شورش به همراه فرمانده اردوگاه وارد قاطع 2 شدند و از آسایشگاه 9 شروع به کتک زدن کردند. تعدادی نگهبان هم بیرون را کاملاً محاصره کرده بودند. آسایشگاه به آسایشگاه بچه ها را می زدند.
در قاطع 3 بودم و هنوز نوبت ما نرسیده بود. به پیشنهاد ارشد، لباس های ضخیم پوشیدیم تا شاید مقداری از شدت ضربات کاسته شود! وقتی به ما رسیدند و نحوه ی پوشش مان را دیدند، از نقشه مان باخبر شدند و گفتند:هرکس باید یک زیرپوش یا پیراهن تنش باشد. بعد، فرمانده پیراهن همه را تک به تک بالا کشید و نگاه کرد و لباس های اضافه را از تن بچه ها بیرون آورد و دستور داد مثل زمان آمارگیری به ستون پنج بنشینیم و حالت سجده بگیریم. به ازاء هر دو نفر اسیر هم یک عراقی آماده برای شکنجه وجود داشت. بعد سرگرد مفید گفت: *لماذا قلتم الله اکبر؟! من قال لکم قولوا الله اکبر؟! و…
* (چرا گفتید الله اکبر؟! چه کسی گفت بگید الله اکبر؟! چند نفرتون گفتید الله اکبر؟! از الله اکبر چی دیدید؟! ما چیکار کردیم شما می گید الله اکبر؟! مگه اعدامتون می کردیم گفتید الله اکبر؟! و …).
آن قدر به زیبایی و با فصاحت و بلاغت عربی صحبت می کرد و الله اکبر می گفت، که من همه چیز را فراموش کرده بودم و به آن گوش می دادم و لذت می بردم!!!
وقتی حرف هایش تمام شد، گفت: *دُقّوهم!* (کتکشون بزنید) و تا نگفتم دست از زدنشون نکشید! بعد از این دستور، بعثی های از خدا بی خبر با دسته کلنگ، شیلنگ، کابل و باتوم برقی، شروع به کتک زدن کردند. ساعت گرفت و پس از سی ثانیه دستور توقف داد و شروع به موعظه کرد! بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
*سُبّوهم!* (به هر شکلی و تا می تونید بزنید.) و باز وحشیانه مثل سگ هار افتادند به جان مان. توجهی هم نمی کردند که ضربات به کجای بدن می خورد! برای جلوگیری از ضربات دست هایمان را روی سرمان گرفته بودیم. در حالی که ضربات مختلفی بر سر و رویمان فرود می آمد، گاهی من، سرم را بالا می گرفتم و به خوی وحشی گری شان و به باتومی که در دستشان بود نگاه می کردم تا احیانا زمانی به دستم افتاد کارکردش را بلد بوده باشم! در زمان پیش از انقلاب باتوم برقی دیده بودم ولی به پیشرفتگی این نبود. به هرکسی که می خورد، به اندازه ی یک متر بلندش می کرد و محکم به زمین می کوبید!
آن ها که درشت هیکل و تنومندتر بودند، کنار مجروح ها و افراد لاغر و ضعیف می نشستند تا سهم آن ها از ضربات کمتر شود! فردی در آسایشگاه ما بود که هیکل درشتی داشت. وقتی دستور سجده داده شد، به دلیل این که پاهای قطور و شکم بزرگی داشت، وقتی روی زمین می خوابید و به حالت سجده می رفت انگار که نشسته باشد، از بچه ها بلندتر دیده می شد! سرگرد مفید دستور داد آن قدر زدنش تا به حالت سجده برود ولی او هر چه کرد نتوانست.
گفت: بلندش کنید.
بلندش که کردند، با عصبانیت فریاد زد ای دجال! مگه نمی گم بخواب؟
جواب داد: سیدی من نجار نیستم!
فرمانده وقتی این را شنید، گفت: دیگه نزنیدش. اون که فرق دجال با نجار رو نمی دونه معلومه که آدم بیچاره ایه!
سرگرد مفید قبل از کتک کاری، حسن روغنگیر (1) که مریض بود و مشکل کلیوی داشت را به همراه ولی اله ریاحی (2) که پیرمردی 65 – 70 ساله بود، کنار کشید و گفت: شما این جا بایستید تا کتک نخورید. در خلال این کتک کار یها حسن روغنگیر که طاقت دیدن شکنجه ی بچه ها را نداشت، دستش را مثل بچه مدرسه ای ها بالا می بُرد و از فرمانده اجازه می خواست ولی مفید توجهی به او نمی کرد و می گفت: حرف نزن و صبر داشته باش.
اما حسن دست بردار نبود و همچنان دستش را بالا می برد و فرمانده را صدا می کرد. تا اینکه سرگرد مفید گفت: چی می گی؟
– سیدی من هم مثل اینا اسیرم، چرا اونارو می زنید، منو نه؟!
– تو مریض هستی و ناراحتی کلیه داری. نمی تونی طاقت بیاری!
– عیبی نداره هرچی باشه تحملش می کنم! بین منو اونا نباید فرقی باشه!
در حالی که فرمانده سرش را تکان می داد گفت: بعدِیاً، بعدِیاً.
ولی اصرار حسن باعث شد که سرگرد مفید یکی از آن جلادان را صدا زد و گفت: اینو هم بزن ولی سعی کن از طرف کلیه هاش نزنی! من که نمی خواستم بزنمش، حالا که خودش می خواد بزنیدش تا مزه ی کتک رو بچشه!

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید