نویسنده : هاشم زمانزاده

🚌 سنگینی دست دژبانی از روی ساک روی قلبم احساس میشد ؛ با خنده اش ؛ منم به زور نیشمو باز کردم تا شک به ما نکنه ؛ اما گویا متوجه شده بود که ما چی همراه خودمدن آورده بودیم ؛

🥺 احمد که صندلی کنار پنجره ؛ نشسته بود از ترس اینکه قیافش چیزی ره لو نده یا از ترس دژبانی کله شه گذاشته بود رو لبه صندلی جلویی و زیر لبی هی آیه و جعلنا می خوند ؛ سرباز هم نامردی نکرد و روشه بهه طرف من کرد و گفت : پاشو واستا؛ کار رو تموم شده حسا ب کردم ؛ ساکمو محکم گرفتم تو بغلم و بلند شدم و با صدایی لرزون گفتم: بله قربان؛ کلاه شو ورداشت و محکم زد رو شونم باخنده گفت :

😇 خسته نباشی بسیجی 😇

تمام معادلاتم بهم ریخته بود چنان افکارم قاطی شد که دیگه صداشو نشنیدم؛ فقط حرکات لباشومیدیدم که یهویی احمد؛ دستمو کشوند؛ رو صندلی انداختم تا بشینم

💋یه لبخند آرام بخشی رو لبای هر سه مون(من و احمد و جواد ) نقش بست ؛که تفتیش ساک ها تموم شد.

🌀 اما زهی خیال باطل !!

👨‍🚀سرباز دژبانی صداشو صاف کرد و ادامه داد : رزمندگان محترم که
عازم شهرشون هستن؛بخاطرمسائل امنیتی و ترورهای گسترده منافقین در شهرها ؛ بایدهمه رو تفتیش کنیم
امابه گل روی این نوجونای بسیجی -اشاره به من کرد-از ساکها بیخیال میشیم ؛ اما تفتیش بدنی مختصری انجام میدیم ؛ همه بفرمایید پایین

😫 احمد و جواد هر دو هماهنگ با کف دست محکم زدن رو پیشانیشو و گفتن ؛ وای ؛ که بدبخت شدیم .

آخه طبق توافق مون؛ فشنگ کالیبر ۵۰ با من بود ؛چندتا دونه فشنگ ژ۳
رو تو پوتین اوناجاسازی کرده بودم

پامو که از پله اتوبوس رو آسفالت گذاشتم ؛ گویا خدا با ما بود؛ هوا
یهویی تیره و تار شد و چنان رگبار
شروع شد؛مثل اینکه آسمون سولاخ شده باشه؛ شروع کرد به باریدن ؛ و سربازدژبانی فریاد زد:برید بالا برید بالا ؛ سوار بشین ؛ و ما سوار شدیم و تاخود مشد به خدا میگفتم

🕺 خدایا دمت گرم ؛ ممنونم ازت

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید