راوی:حسین رحیمی
با آخرین نفس هایی که داشتم به شریعتی گفتم شما به حرکت ادامه دهید ، فقط بی سیم ها را جا نگذارید و حتما با خود ببرید. شریعتی صورت من را بوسید و گفت به هیچ عنوان شرایط طوری نیست که بتوانم شما را به عقب منتقل کنم. گفتم شرایط را درک می کنم ، تو بی سیم ها را بردار و برو. شریعتی هم با یکی دیگر از نیروهایی که سالم باقی مانده بود بی سیم ها را برداشت و با خود برد. فقط به خاطر شناسایی منطقه روی ارتفاع مانده بودیم. بقیه نیروها به سمت پایین رفته بودند. از حال رفتم و بیهوش شدم. فکر کنم ساعت ۸ یا ۹ صبح بود. بعد از مدتی از شدت گرمایی که به بدنم می تابید دوباره به هوش آمدم. صدای بعضی از بچه ها که زخمی شده بودند و آه و ناله می کردند در اطرافم می شنیدم. نمی توانستم بچرخم و آنها را ببینم ، فقط صدای آنها را می شنیدم. بچه ها کمک می خواستند، من با خرده جانی که داشتم می گفتم ائمه اطهار را صدا بزنید و از آنها مدد بخواهید.
شدت موج انفجار به حدی بود که من را از داخل سنگری که بودم به یک گودال پرت کرده بود. به اطرافم نگاه کردم دیدم عراقی ها بالای سرم ایستاده اند. با خود گفتم باید احتیاط کنم و دیگر حرفی نزنم . عراقی ها نمی توانستند به درستی من را ببینند چون پایین سنگر داخل یک گودال افتاده بودم. ناگهان یکی از آنها ضامن نارنجکی که در دستش بود کشید و آن را به طرف بچه هایی که ناله می کردند انداخت. انفجاری رخ داد و صدای بچه ها خاموش شد. یکی از بچه محلی ها در موقع پایین رفتن از تپه دیده بود که من زخمی شده ام و فکر کرده بود به شهادت رسیده ام . وقتی پدر و مادرم را دیده بود به آنها گفته بود پسر شما شهید شده است.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید