نویسنده : هاشم زمانزاده

✳️ وارد بستان که شدیم ؛ میدون ورودی شهر یه چیز ؛ نظر همون رو به خودش جلب کرد ؛

❎ یه ضلع میدون پر بود از تابوت
یه کمی جا خوردیم ؛یکی از بچه ها
شوخیش گل کرد واز وسط جمعیت
فریاد زد:محسن اون یکی که باریک و درازه ؛واسه تویه یکی دیگه گفت
برو توش بخواب ؛ ببین اندازته؛منم
که کم نیاوردم ؛ پاچه شلوارمو بالا زدم که برم توی تابوت ؛ برادر عامل
صداش از ته چاه بلند شد؛بشین سر جات داداش! تو این قوطی ها باید بالباس دامادی وبوی عطرخون بری

❤️ در طول شبانه روز : بعثی ها بچه های ما رو با سمینوف میزدن
امکانات زیادی نداشتیم ، هم از نظر اسلحه و هم نیرو در مضیقه بودیم
شب که میشد مخفیانه میرفتیم تو سنگرای عراقی که بین ما د اونا بود وسایل موزد نیاز رو تهیه میکردیم.
یه تپه ای روبرومون بود که دست عراقیا بود؛چندتا جسداز شهدامون روی تپه بود ؛ میگفتیم تپه شهدا ؛ از گرما و آفتاب سوخته شده بودن
یه روزظهر که غذا پلومرغ بود؛همه
اسهال شدن؛ چون آشپزباشی بجای نمک پودر لباسشویی تو غذا ریخته بودفرمانده گروهان عازم سوسنگرد
شدتاقرص اسهال برامون تهیه بکنه

عصر که از شهر برگشت با یه اتفاق عجیب روبرو شد؛بچه های گروهان
در غیاب فرماندهی خود جوش به همون تپه شهدا یورش برده بودیم تا شهدا رو به عقب بیاریم و موفق شدیم و همون تابوتای دور میدون شهر؛ نصیب جسد مطهر شهدا شد
لباس سربازی لباس دامادیشون بود و عطرشون بوی خونش بود.

تا اسارت ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید