راوی : هاشم زمانزاده
✍خمیس وسط سالن دستشوییها دست به کمر واستاده بود؛باانگشت یه اشاره ای به مرتضی کرد؛که مثلا بیا اینجه کارت دارم؛
مرتضی ؛ شلنگ آب که بااون ظرف شوییها روتمیز میکردزمین انداخت اول شیر آب روبست بعدرفت پیش خمیس و پرسید : ” ماذا شیء”
بااشاره گفت:بریم توی اتاق؛مرتضی با خمیس رفت توی اتاق؛ با نگرانی نگاهشون میکردم ؛ الان چه اتفاقی افتاده یا قراره بیفته !؟ آروم رفتم پشت در؛ یواشکی از لای شکاف در نگاه میکردم ؛ خمیس اشاره کرد به “سید عباس ” و ادامه داد”من باچر” و دوباره با تاکید و پر زور ادامه داد ” من باچر؛ عليك الكنس والتنظيف”
صیدلیه ” مفهوم !! من باچر ” و بعد با غرور دست شو بلند کرد: “امشی”
🔺سریع خودمو ازپشت درکشوندم یه کناری و مرتضی غرغر کنان اومد بیرون و سریع رفت شلنگو از زمین ورداشت کارشو ادامه داد؛به آرومی رفتم جلو و گفتم 😜من میرم 😳
باتعجب یه نگاهی بهم کرد و گفت : چی میگی مظلوم ! فکر میکنه نوکر عمه شیم! دوباره گفتم : 😳 من با اصغر دوتایی باهم میریم؛بعد دهنممو نزدیک گوشش کردم یه چیزایی پچ پچ کردم و کم کم گل خنده رو لباش وا شد و گفت : باشه 😜😜
و از فردا ؛ یه روز در میون من و چرختاب واسه نظافت دارخونه با هم دیگه اونجا بودیم و…………….
تا اینکه یه روز سید عباس مسئول عراقی دارخونه اومد پیش من و با صدای آروم گفت : تو این چند سال هر وقت اومدی اینجا واسه نظافت باکلی دارو رفتی بیرون من میدیدم و هیچی نگفتم : اما من دارم میرم قراره از هفته دیگه ؛یه نفر دیگه به جام بیاد ؛ مواظب خودتون باشین!
یه نگاهی به اصغر کردم؛ یه دنیا از بزرگواری سیدعباس شرمنده شدم با خودم گفتم : خدا هم همینجوریه جای اینکه مچ بگیره دستمو میگیره
ادامه دارد …