راوی : هاشم زمانزاده
✍ تفتیش؛اسمش هم دل رو آتیش میزنه ؛ نمی لرزونه ! آتیش میزنه !
چون عادت کرده بودیم ترس ؛لرزی نداشتیم؛ اما آتیش میزدبه نهادمون به وجودمون؛چون دسترنج؛زحمات یه سالمون به فنا میرفت جزوهای دعا ونیایش؛ مطالب مفید که تهیه شده بود و شعرهای آقا یحیی ؛ خود کارایی که از صلیب تک زده بودیم وسائلی که ساخته بودیم
و ……واقعا آتیش به دل مون میزد
🔥 یه پلاستیک پراز کاغذ سیگار که به صورت جزو نوشته شده بود و یک نیمچه مفاتیح هم توش بود گذاشت جلوی من گفت : مرتضی فقط کار خودته ؛ یه نگاه به بسته کردم و یه نگاه هم به ارشد قاطع و گفتم ؛ا ینا دیگه چی چی ست !!؟؟
با لحجه اصفهانی گفت:اینا همینس که میبینی ! مرد حسابی وردار بزار تو ساکت ؛ اگه الان بندر بیاد چوب تو آستین مون میکنه ؛ سریع بسته رو ورداشتم و انداختم زیر بالشتم
و پرسیدم ؛ خب ! اونم ادامه داد از این پس ؛ یکی از کارات اینه که این بسته رو صبح تحویل میگیری شب تحویل میدی ! بعد هم سریع بلند شد و رفت ؛ پی کارش و من موندم و خدا و یه بسته پر از ………
بایدالله وبر وبچ موضوع رو مطرح کردم که اصغر چرختاب ؛ دم گوشم آروم گفت ؛ حموم های انفرادی ؛ یه لحظه برق سه فاز گرفتم ؛ کجا !!؟؟
ادامه داد : فاصله بین دیوار حموما با دیوار قاطع سه ؛ محکم زدم پس کله ش وگفتم بندر حقتو رو خورده
از فردای اون روز ؛ یه کار به کارام اضافه شد؛هرروزصبح وقتی عراقیا تو حال خودشون بودن؛با کمک بچه ها اون بسته رو بین دیوارای حمام جاسازی میکردم و شب ها تحویل ارشد میدادم.
تا اینکه یه روز دوستان جان نثار جاسوس موصوع رو متوجه شدند و بعدا عراقیا حسابی از خجالتمون در اومدن و این شد بهانه ی عراقیا تا منو در سال ۶۷ ؛ راهی تکریت ۱۷ بکنند
در مدت یک سال و نیم اقامت در تکریت ۱۷به خدمت شهرداری خودم تا زمانیکه سوار اتوبوس شدم ومرز ایران رو دیدم ؛ ادامه دادم ؛
الحمدالله رب العالمین
ربنا تقبل منا