راوی : احمد علی قورچی
قبل از اینکه وارد بحث قسمت دهم شویم به اطلاع عزیزان میرسانم که با عرض پوزش در قست هفتم این خاطرات دو سه خط از قلم افتاده و تایپ نشده بود که در دو ، سه ، جمله حضورتان عرض مینمایم . ان موقعی که ما چهار نفر را به باد کتک و مشت و لگد گرفته بودند و یا با کلت و نشانه ان روی مغز تهدید میکردند که باید بگویید صدام خوب است یا نه ؟ اطلاعات عملیات ، اطلاعات مربوط به لشگر و تیپ و گردان و حتی نام فرمانده هان را هم از ما میخواستند….و ایا عملیات دیگری هم در پیش است یا خیر ،.تعداد نفرات در لشگر و .تیپ وگردان ،وغیره و نام تیپها و گردانهای شرکت کننده در عملیات والفجر مقدماتی و …. ما هم در مقابل
سئوالات انها یا سکوت میکردیم و از درد جراحتهایمات بخود میپچیدیم و وانمود میکردیم که سئوال انها را متوجه نمیشویم .
پس فقط سئوال انها مختص به اینکه صدام خوب است یا خیر، نبود ، در اصل سئوالات فوق هم بود که بدنبال اطلاعات بودند.
خوب حالا برگردیم به ادامه ماجرای قسمت دهم .
در یکی از شبها در بیمارستان تموز ، یکی از اسرا ی مجروح که دچار ناراحتی تنفسی بود ، انشب بطور ناگهانی تنگی نفس گرفت
. اقا مهدی احمدی از اسرای مجروح خودمان که اهل شوش استان خوزستان و به زبان عربی مسلط بود سعی کرد کمکی به او کند وقتی دید کاری از او بر نمی اید رفت به سراغ نگهبانی که پشت در قفل شده ایستاده بود رفت و شروع به التماس کرد که دکتر را خبر کند . ان نگهبان حتی به صورت مهدی هم نگاه نکرد تا چه رسد به اینکه بخواهد به حرفهایش گوش دهد . ولی مهدی همچنان به التماس کردن ادامه داد تا اینکه نگهبان از اینکار عصبانی و با قنداق تفنگ در شیشه ای کوبید و از مهدی خواست که سر جایش برگردد . التماسها فایده ای نداشت . مهدی مجددا به بالین تخت ان مجروح که در حالت اغما بود بازگشت . همگی با حالتی مضطرب و غمگین در ان فضای سخت و غربت به یکدیگر نگاه میکردیم و کاری از دستمان بر نمیامد . اقای جعفر ربیعی مجددا از مهدی خواست که به نگهبان بگوید که دکتر را خبر کند . او با چشمانی پر از اشک باز هم از نگهبان در خواست کرد. در خواستها و اشکهای مهدی برای نگهبان امری عادی بعمل میامد و این حالات نمیتوانست لحظه ای احساسات او را تحریک کند . قلب کدر و سنگینش اجازه هر نوع عکس العملی را از او گرفته بود . در همین لحظه از اطاقکی که ان طرف درب شیشه ای بود افسری بیرون امد و با نگهبان شروع به صحبت کرد . خوشحال شدیم گمان کردیم که دیگر دکتر را خبر خواهند کرد . افسر در حالی که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده بود رو به مهدی نموده و شروع به پرخاش نمود . بهت زده شده بودیم . مهدی تا میخواست صحبت کند افسر داد و بیداد میکرد ، اجازه نمیداد مهدی حرفی بزند . مهدی اشک ریزان پیش تخت دوست مجروحمان برگشت و ان افسر هم به اتاق خود رفت . نگهبان هم خیلی عصبانی شده بود ، ظاهرا از طرف ان افسر توبیخ یا مورد شماتت قرار گرفته بود که نتوانسته بود صدای یک اسیر را خفه کند . چند لحظه بعد از این ماجرا حال دوستمان بشدت رو به وخامت میگذارد و در مقابل چشمان حیرت زده ما روحش به ملکوت اعلی پر کشید و در جوار دوستان همرزم و شهیدش ارام گرفت . بچه ها همگی در حال گریه بودند. شاید گریه فقط بخاطر شهادتش نبود ، بلکه به خاطر مظلومیتش بود . مظلومیت در سر زمینی که ابا عبدالله (ع)مظلوم در خاک ان مدفون است و پیروانش به عشق زیارت بارگاه مطهرش این گونه به شهادت میرسند .
این وضعیت چند دقیقه ای ادامه داشت . سپس مهدی به طرف نگهبان رفت و گفت که دیگر احتیاجی به خبر کردن دکتر نیست ، او به رحمت حق پیوست . نگهبان نا باورانه نگاهی به مهدی و نگاهی به طرف تخت شهید افکند . باور نمیکرد . سئوال کرد راست میگویی ؟ مهدی جواب داد ، میتوانی ببینی . نگهبان گفت : دکتر را خبر میکنم ، اما اگر دروغ گفته باشی روزگارت را سیاه میکنم . مهدی با لبخند زهر الودی گفت : احتیاج به خبر کردن دکتر نیست ، بگو بیایند و جنازه را ببرند.
نگهبان فورا به طرف همان اتاقی که افسر در حال استراحت بود رفت و شروع به صدا زدن او کرد . افسرخواب الود بیرون امد و با هم شروع به صحبت کردند . بعد از شنیدن این خبر ، افسر فورا به طرف محوطه بیرونی سالن حرکت کرد و بعد ازیکی دو دقیقه بازگشت . در سالن را باز کردندو به طرف دوست شهیدمان امدند. بعد از معاینه کوتاهی ، یک نفر از انها با عجله به طرف بیرون دوید . بعد از مدت کوتاهی به همراه یک نفر دیگر دستگاه اکسیژن را اوردند و ان را به پیکر بی جان ان شهید وصل کردند . به اندازه ای نقششان را خوب بازی میکردند که باورمان شده بود که او هنوز شهید نشده . بعد از چند لحظه همدیگر را نگاهی کردند و صحبتی کوتاه در بین خودشان رد و بدل شد . سپس از مهدی سئوال کردند که از کی حال او خراب شده بود ؟ او جواب داد : از اول غروب ، و من بارها این نکته را به نگهبان گوشزد کردم . ولی او توجهی نکرد . ان افسر که ظاهرا کشیک شب انجا بود ، گفت : ما تمام سعی و تلاش خود را برای نجات این مجروح انجام دادیم ، ولی متاسفانه موثر واقع نشد ، او مرده است . مهدی در حالی که بغض گلویش را میفشرد و به سختی صحبت میکرد ، گفت :ولی شما برای او کاری نکردید . میتوانستید ازمردنش جلو گیری کنید .
افسر عصبانی شد و فریاد زد که شما همگی همینطور هستید . قدر محبت را نمیدانید ! ما در اینجا شب و روز زحمت میکشیم و از شما پرستاری میکنیم ، اما اخر کار باز هم میگویید کاری نمیکنید . اصلا حق شما اینست همان موقع که اسیر میشوید ، تمامتان را بکشند ، تا ما هم راحت شویم .
بعد ازاین سیاه بازی وسایلشان را جمع کردند و رفتند . دقایقی بعد هم دو نفر از خدمه بیمارستان با برانکارد امدندو ان رزمنده شهید را با خود بردند و درب را قفل کردند . ان شب ، شب بسیار تلخی بود که با همه سختی اش سپری شد .
ممنون از اینکه تا این لحظه همراه ما بودید .
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید