راوی : هاشم زمانزاده

🍏 نیم ساعتی نگذشته بود که یه PMP اومد ومثل یه آهوی زخمی ؛دستوپامو گرفتن انداختن تو همون یارو(چی بوداسمش)آهان تو PMP

چندکیلومتری بردن مون تا به جاده آسفالت رسیدیم ؛مثل یه شیرزخمی و خسته پیاده ام کردن و سوار IFA کردن ؛ اونجا بود که دیدم چند تا از بچه های دیگه که زخمی شده بودن
مثل گل محمدی ریخته بودن روهم دیگه و میبردن عقب؛ تا رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا ؛اونجا بود که مثل قالی کرمان که هرچی پابخوره با ارزشتر میشه؛ مشت ولگد بود که نثار گوشت و پوستمون شد؛

🦚وقتی که خوب خسته شدن؛همه رویکی یکی مثل پرطاووس بدست گرفتن و با آرامش❗️سوار اتوبوس کردن و راهی شهر شدیم ؛

🌺 به العماره که رسیدیم ؛مستقیم رفتیم بیمارستان؛ جلو در تعدادی از مردم واسه بدرقه مون اومده بودن دم بیمارستان باگلهای قرمزرنگی در کمال احترام ازمون پذیرایی کردن البته گلهای قرمزش از نوع گوجه و تخم مرغ گندیده بود.

🐣 چند روز بعد برای ادامه درمان رفتیم بیمارستان الرشید بغداد ؛ و اونجا مثل کبوتر 🕊 صلح ؛ پرستار کودک شیرخوار کارمندالرشید شدم هر روز که میومد سر کار؛ بچه شو؛میذاشت پیش من؛تا ظهر بچه داری میکردم وسرگرم اون بودم ؛ اون یه هفته شده بودم دایه بچه ی کارمند

🦜بعد ازدرمان کامل زخم وبهبودی پام که یه کم تونستم رو پای خودم بایستم با یک اتوبوس مجهز ؛ مکان نامعلومی حرکت کردیم وبعداز چند ساعت به بیابانی رسیدیم و اونجا هم مثل یه بلبل خوش الحان وارد یه قفص شدیم که نامش عنبر بود

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید