🌀 کوچه ای که خونمون توش بود اونقدر تنگ و باریک و شبها اونقدر تاریک بود که معروف بود به دالون وقتی وارد کوچه میشدی یه شیب تندی داشت به ته کوچه ؛ اگه شبا یه بچه ای اینو نمیدونس ؛ میومد تو کوچه و سنگی جلو پاش میومد تا آخر کوچه؛ مث کدو قِل میخورد

🌀 ته کوچه؛ همون روبرو؛یه خونه قدیمی با یه درِ آهنی رنگ ورو رفته و درب وداغون بود؛ اونجا خونه یه جفت پیرمرد؛پیرزن باخدا ومهربون بود که خانومه رو صداش میکردن
“فاطمه خانم ته دالونی”

🌀 صدای خش خش دمپایی های پیرمرد که هر صبح برای نماز حرم میرفت؛ سکوت دالون رو میشکست
بعد ازنماز صبح هم میرفت درمغازه دیزی هاشو بار میذاشت واسه ناهار ظهر بازاریا ؛ پیرزن مهربون هم بعد از نماز صبح ؛ شیر یه دونه گوسفند شو می دوشید ؛ واسه همسایه ها ؛ از درآمدشیر؛ زندگی شو میچرخوند و از طرفی میشه گفت ؛ من با دوتا شیر بزرگ شدم ؛ شیر مادرم و شیر گوسفند همین ؛ فاطمه خانم

🌀 خونه ما اول همین کوچه بود و این کوچه هم کنار هتل سفید و این هتل اول کوچه عیدگاه مشهد دقیقا دور میدونی بود که معروف بود به فلکه آب ؛ تا حرم امام رضا ع ؛ چند قدمی بیشتر فاصله نداشتیم؛ اونقد نزدیک بود که همیشه عطر رضوی تو خونه مون ؛ روح افزا بود.

🌀 همه ی محله عیدگاه و اطراف حرم ؛ پدرم و خانواده ی ما رو به اعتبار پدربزرگم احترام میکردن ؛
یلی بود تو محله واسه ی خودش ؛ خوش تیپ؛ خوش هیکل ؛از بزرگان مشهد حساب میشد ؛ همیشه با کت شلوار مشکی وپیراهن سفید؛کروات و کلاه شاپو و یه عصا هم به دست بود ؛ بر و بیایی داشت! و متاسفانه این بزرگ مرد رو هیچوقت ندیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید