راوی : هاشم زمانزاده
🦞 بسیار خشن ، متکبر و به خود مغرور بود؛ عقده کمبود شخصیت داشت. رفتارش یه جوری بود که نشون میداد باید؛ احترام اونم از نوع نظامی براش بزارن ؛ یعنی همه پا بکوبند؛ فرقی یم نمیکرد سرباز عراقی باشه یا اسیر ایرانی.
🐛 قدی بلند و لاغر اندام داشت ؛ شکمش چاق نبود ؛ ابروهاش مثل سیبیلش پر پشت و جو گندمی بود موقع راه رفتن مثل یه چوب خشک بود ؛ یعنی یه جوری راه میرفت که شونه هاش تکون نمیخوردیه چوب همیشه یازیر بغلش بودیا تودستش
🪲 نگهبانای عراقی چه اوناییکه تو اردوگاه بودن چه اوناییکه اونور سیم خاردار ؛ تو کیوسکای نگهبانی بودن مثل سگ ازش میترسیدن ؛ وقتی واسه سرکشی؛ امور اردوگاه میومد تو محوطه؛سعی میکردن یا اصلادورو ورش آفتابی نشن یا چند متر عقبتر ازش راه برون تا برقش اونارو نگیره ؛ می خواست تیپش ؛ شاهانه و مقتدرانه باشه؛ اما آدرسو اشتباه اومده بود ؛ آخه اینجا عنبره
🪰 همون جلسه اول ارشد اردوگاه و سه تا قاطع و ارشدای آسایشگاه رو جمع کرده بود ؛ به خیال خودش مقتدرانه ؛ اما ؛ نه ؛ ذلیلانه تقاضای احترام نظامی کرده بود ؛ اما بعدها فهمید که اینجا عنبره
🦟 دستور داده بود هر وقتکه وارد اردوگاه میشه ؛ باید ارشد با صدای بلند؛ خبردار بده وهمه هم بلافاصله در هرحالتی که بودند ازجا بلند شن وخبردار واستن و فقط به زمین زل بزنن؛اما نفهمیده بودکه اینجا عنبره
🦀 خیلی اذیت کرد؛شکنجه ها کرد سرها شکست ؛ دست و پاها خونی شد ؛ چشم ها کبود شد ؛اما اراده ها رانتونست بشکنه؛ چون اینجا عنبره
و خود در پایان مآموریتش ؛ چون کمر شکسته ها ؛ چنان از عنبر دور میشد که عرق شرم بر جبین تاریخ قطره چکان بود و اقتدار و هیبتش را هم چون سگی قلاده به گردنش انداخته بود و به دنبال میکشید
وَلِلَّهِ العِزَّةُ وَلِرَسولِهِ وَلِلمُؤمِنينَ
وَلٰكِنَّ المُنافِقينَ لا يَعلَمونَ
🕷 سرگرد مفید خمیس علی 🕷
ادامه دارد …