🍄 در خون و درد خودمون غوطه ور بودیم اما شاد بودیم و این شادی از بابت این بود که احساس خوشایندی داشتیم از اینکه در جبهه حق بودیم و دشمنان مان یک دنیای زشت و تاریک ؛

🍄ناگهان یه مرتبه چندتا سرباز و دو سه تا خانم پرستار ریختن تو اتاق؛با هم شروع کردن به رقصیدن وخوندن وعشوه رفتن و البته اذیت کردن ؛ یکی شون رفت سراغ حمید رفعتی ؛ ریش اونو گرفت و می کشید دور تا دور اتاق و ترانه می خوند و می رقصید ؛ یک شکنجه روحی و جسمی تمام عیار ؛ که مثل اونو تو عمرمون ندیده بودیم ؛

🍄 بعد از جراحی و درمانهای اولیه روی پاهام ؛ آماده رفتن شدیم ؛ به کجا ؟ معلوم نبود ؛ فقط سوار اتوبوس شدیم و حرکت به مکان نامعلوم ؛ یه عده کف اتوبوس یه عده هم کنارهای اتوبوس رو برانکارد خوابیدیم ؛ تا مقصد فاصله زیادی بود ؛ نه آب نه غذا و نه امکانات بهداشتی ؛

🍄 کنار اتوبوس کف خوابیده بودم ؛ احساس کردم ؛ یه مقداری زیر کمرم گرم و تر شد ؛ مگه چه اتفاقی افتاده بود ؛ دستم مو زدم ؛ زیر کمرم روی کف اتوبوس ؛ خیس شد ؛ دستن مو آوردم بالا جلوی بینی ام ؛ بو کردم ؛ بله دیگه !! بوی شاش میداد !! یکی از مجروحا بهش فشار اومده بود ؛ سرباز هم گفته بود همونجا کارشو بکنه ؛ اونم نامردی نکرد و ول کرده بود ؛ زیر همه ی اونایی که جلوی اتوبوس بودن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید