*موقعيت دوم:*

بعد از مراسم ملاقات با آن خبيث بعثي، فرمانده اردوگاه، مجروحين در آسايشكاه هاي قاطع اول يا همان درمانگاه ها مستقر شدند…
در همان ابتدا كليه لباس هاي ما را كندند و يك دشداشه و يك كيسه برزنتي ارتشي حاوي پيراهن و شلوار و يك بشقاب و ليوان فلزي و يك جفت كفش كتاني و مقداري خرده ريزه ديگر بود،دادند…
اسرايي كه از قبل آنجا بودند، همان شب اول آب پاكي روي دست مان ريختند و اين اميد كه بهمين زودي ها آزاد مي شويم را از ذهن مان پاك كردند و با واقعيتي بنام اسارت آشنا نمودند و از شرايط حاكم بر اردوگاه و روابط بين قاطع ها و نگهبان ها و ساعت هاي داخل باش و آزادباش، مطالبي بيان كردند و دورنمايي از اسارت برايمان ترسيم نمودند.
چند روز بعد يك هيئت عراقي براي ثبت نام اسراي جديد وارد آسايشگاه شدند…
اولين چالش هويتم رخ نمود!
يك به يك اسراء ثبت نام كردند تا رسيدند به من! ضربان قلبم بشدت افزايش يافت و تلاش كردم بر خودم مسلط شوم!
اولين سؤال را پرسيدند:
اسم؟
مترجم قبلش گفته بود كه به ترتيب اسم خودتان، پدر، پدربزرگ و فاميل تون بگوييد!
محمدرضا!
نام پدر شناوه!
در اين هنگام يكي از عراقي ها گفت:
احتمالاً اهل اشنويه است و كُرد!
جد؟ عبدالحسين…
لقب يا فاميل؟
مرواني!
همان سرباز گفت:
ديدي گفتم كُرده! از مريوانه!
وقتي اين سرباز عراقي اين دلايل را براي كُرد بودنم مي گفت، پيش خودم گفتم خدا رو شكر اين هم بخير گذشت!

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید