💢 لباس فرمای خاکی رو تحویل دادن و گفتن بریدخونه هاتون فردا صبح ساعت هفت راه آهن باشین ؛ ولی من رفتم خونه همسادمون آخه اونم با من میخواست اعزام بشه؛ خونه اونا لباسامو پوشیدم ؛ باید بودین و میدیدین به قول مشدیا لباسا تو تنم گریه میکرد؛ مجبور شدم بیام خونه تا مادرم لباسامو کوچیک بکنه

💢 وسط چارچوب درب اتاق توی حال واستاده بودم ؛ فقط چشمم به چشم مادرم بود؛ با گوشه روسری اشک شو پاک کرد وگفت:کار خودتو کردی !؟ با دست اشاره کرد بیا جلو
و باحالتی که هم گریه بودهم خنده سر و صورت شو از اشک وآب بینی تمیز کردوگفت:لباسا ره باید اندازت بدوزم ؛شروع کرددکمه های پیراهن مو باز کردن ؛ اما باز کردن دکمه ها بهانه بود ؛ در اصل منو تو آغوشش میگرفت و می بوئید و دکمه ها رو باز میکرد.

💢تا صبح خوابم نمی برد ؛ یه بار رفتم جلوی پنجره و روبروی گنبد طلایی و با آقا حرف میزدم و یه بار گوشه اتاق چمباده میزدم و یه چیزایی میگفتم و یه بار هم از لای در سرک میکشیدم و مادر رو می دیدم که عاشقانه لباسای جبهه رو راست و ریس میکرد.

💢صبح روز بعدسوار قطار و صبح روز بعد پادگان امام حسن تهران و صبح روز بعد در راه پادگان ایلام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید