💢به همراه بابام اومدیم پائین تو کارگاه قالیبافی و رنگرزی ؛ نشست روی چارپایه بلند کنار دیوار ؛ منم واستادم مقابل بابام و گفت:خُب ؟ و من شروع کردم به صحبت

💢پدرجان! چندساله که عَلَم روضه سردرخونمون برپاست و پای سماور امام حسین ؛ چای میریزی؟؟

♻️ ازوختی هم قدو قواره تو بودم

💢 همیشه ؛ روضه آقا علی اکبر و قاسم رو برامون زمزمه میکردین و آرزو داشتین ؛ کاش کربلا بودین؟!

♻️ دستاری که روی کله اش بود برداشت و سرشو انداخت پائین و اشکاش کم کم پیدا شد ؛ آخه هر وقت اسم علی اکبر رو می شنید خودبخودی اشکش در میومد.

💢چند ساله ؛که همراه مردم تو راهپیمائیها داد میزنی ؛ وای اگر خمینی حکم جهادم دهد؟

♻️ بازم سکوت کرد ؛ سرشو آوورد بالا و با چشمای خیسش بهم زل زد و با دستارش اشکاشو پاک کرد.

💢این دفعه اشک خودم هم جاری شد ؛ با حالت بغض گفتم :! مگه نه اینکه خودتون شفا یافته آقا امام رضا هستی ؟ مگه نه اینکه فلج بودم و منم شفا یافته آقا هستم ؟

♻️ صدای گریه هاش بلند شد و از چارپایه بلندشد و روبه حرم ایستاد و دست به سینه گذاشت و خم شد به حالت احترام ؛

💢 از کجا معلوم که خدا منو شفا داده تا در راه خدا شهید بشم ؛ خدا تو رو شفا داده؛ تا کفن به تن پسرت ببینی ؛ فرق من و علی اکبر و فرق تو و امام حسین تو چیه !!؟؟ پس کی میخوایم ادعامونه ثابت کنیم؟

♻️ هق هق گریه هاش بالاتر گرفت از جاش بلند شد و با صدای بلند گفت : یاحسین ؛ یاحسین؛یاحسن

💢بلافاصله فرم اعزام جبهه رو که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم رو چارپایه و خودکاراز جیبم در آوردم و دادم به دستش و بابام بی درنگ پایین فرم رو امضا کرد و با گریه از پله ها رفت بالا و من موندم و کاغذ امضا شده و یه دنیا ……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید