راوی: مرتضی تحسینی

*من از آن روز که در بند توام آزادم*

در سال های آخر اسارت، روزی با سعید که اهل شیراز بود درحال صحبت و قدم زدن بودیم. از سعید پرسیدم: از این که اسارت طولانی شده و این همه اذیت و شکنجه شدی ناراحت نیستی؟! جوابش هنوز هم در گوشم هست! زل زد به چشمانم و گفت: مرتضی! سنم آن قدر کم بود که نمی گذاشتند بیام جبهه! با زور و گریه و زاری اومدم! حالا ناراحت بشم؟! من از روزی که همه ی این دوران تموم میشه و آزاد می شم ناراحتم!
با این حرفِ سعید، از خودم خجالت کشیدم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. این سئوال را از چند نفر دیگر هم پرسیده بودم و باتوجه به درک و فهم و بینش بالایی که داشتند هیچ کدام ابراز پشیمانی و ناراحتی نمی کردند. یاد شعر حافظ افتادم که گفت:
*حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی*
*من از آن روز که در بند توام آزادم*

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید