خاطرات بیمارستان الرّشید بغداد با همه ی خوبی ها و بدی هایش تمام شد و وارد اردوگاه عنبر ( کمپ ۸) شدم. البته برای بار دوم

راوی : مجید شایان

پس از تونل اختصاصی مرگ و پذیرایی توسّط سربازان و درجه دارهای عراقی به بیمارستان اردوگاه آورده شدم ،
و مورد تفتیش شاکر (گروهبان عراقی) قرار گرفتم ، خدا را شکر داروها و تیغ های جرّاحی که در زیر باند کشی و صابون ها مخفی کردم نتوانست پیدا کند،
بعد از تحویل دادن آن ها به دکتر مجید جلالوند مرا به آسایشگاه ۱۷ بُردند ویک ساک برزنتی خاکی رنگ و ۳ عدد پتو سبز راه راه تحویلم دادند و در وسط آسایشگاه در کنار دوستان اسیر قرار گرفتم ،
ارشد آسایشگاه آن زمان اواخر (بهمن ماه ۱۳۶۱ ) محمد شبان بابایی اهل قم بود.
با استقبال زیاد دوستان مواجه شدم و معمولاً از خبرهای جدید ایران جویا می شدند، من هم با توجّه به مسائل امنیّتی خبرهای خوب ایران را برای دوستان بیان کردم ، ارشد داخلی ما مرحوم احمد قاسمی اهل فسا استان فارس بود و یکی از دوستان فعّال که مرتّب مرا سوال پیچ می کرد مرحوم کریم یزدی نژاد اهل مشهد مقدّس بود ،
خلاصه اذان مغرب به دادم رسید و وضو گرفتیم و نماز را به صورت ۲ یا ۳ نفره به جماعت خواندیم و پس از راز و نیاز ۴۵ دقیقه ای با خداوند ارشد ضمن خوش آمد گویی به من دستور انداختن سفره سراسری میان آسایشگاه برای ۷۰ نفر به صرف شام را صادر کرد.
شام را با دوستان که شامل آب و رب گوجه و چند تا پوست گوجه شناور در آن با صمون (نان عراقی ) میل کردیم و باز سوالات در مورد وضع ایران از من شروع شد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید