نویسنده : هاشم زمانزاده

عمه رباب با ۹ تا بچه قدونیم قدش
یه قسمت دیگه خونه آقا بزرگ؛لونه کرده بود؛
اوستاحاجی؛شوهر عمه رباب مردی زحمت کش بود؛با یه گاری دستی از میدون ؛میوه میگرفت و میفروخت
شبای زمستون هم “آش رشته “روی گاری میذاشت و میفروخت

من و پسر عمه ام ؛ احمد ؛ یه جور دیگه با هم رفیق بودیم؛ هم سن و سال بودیم ؛ مثل دو تا داداش دو قلو بیشتر روز با هم میگذراندیم و بازی میکردیم ؛غروبای زمستون هم میرفتیم پیش گاری باباش و او هم برایمان از آشی که پخته بود؛بهمون میداد و کیف میکردیم

دوران مدرسه رو تو همون محله سراب با احمد شروع کردیم ؛ روز  اول مدرسه خانم معلم اومد سرکلاس همه بچه ها به احترام خانم معلم بلند شدند

خانم معلم به بچه ها سلام داد و سپس شروع کرد خودش رو معرفی کردن

بچه های عزیز من معلم شما هستم اسم من خانم ایزدی هست از امروز آموزش رو با هم شروع میکنیم

احساس خوبی داشتم خانم معلم خوب و مهربونی داشتیم روز اول مدرسه هرگز فراموشم نمیشه

برادرم مرتضی هم تو همون مدرسه درس میخواند او کلاس سوم بود ، زنگهای تفریح میومد پیشم و با هم بازی میکردیم

کسی جرات نداشت تو مدرسه منو اذیت کنه چون میدونستن داداشم مواظبم هست

خلاصه اون سال ، سال اول مدرسه برای من خاطره انگیز بود .🙀

🧑‍🦯سال ۱۳۵۴ 🧑‍🦯

حاج زینل رفته رفته پیر تر میشد و نوه هایش روز بروز بزرکتر میشدند
یه روز صبح ؛ از خواب بیدار شده بود با عصبانیت گفت چرا مرا برای نماز صبح بیدار نکردید
بهش گفتند ما هم دیر بیدار شدیم گفتیم تا شما بلند بشید نماز قضایه
با لحجه ی زیبای یزدی دو بار گفت

« من تا ظهر زنده ام ؟ »

و همون ظهر پس از صدوچهار سال عمر باعزت چشم از جهان فروبست

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید