☘ با بودن نوه عمه ؛ تهدیدهای فرمانده دیگه کارساز نبود ؛ جبهه رفتن خودمو امضاء شده حساب کردم ؛
خودمو رسوندم بهش و سلام کردم برگشت با تعجب یه نگاهی به قد و بالام انداخت و پرسید : سلیمان !!! تو اینجه چیکار موکونی؟
یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم : آمدوم آموزش تا برم جبهه گفت : یعنی از تو سالمتر تو فامیل نبود که مخی بری جبهه
بعد هم دستمو گرفت و برد تو دفتر کارش و یه چایی دبش بهم داد ؛

☘ از اون به بعد مو شودوم همه کاره پادگان ؛تقسیم تفنگا سر کلاس حضور و غیاب ؛ و………..با مو بود ؛ تازه وختی فرمانده فهمید که تعمیر ماشین بلدم دیگه نوع راه رفتنوم هم تو محوطه پادگان عوض شده بود. هر کس با مربی یا فرمانده کار داشت باید اول به مو مگفت ؛
یه روز قوم مان آمد گفت : سلیمان امشب خشم شبه ؛حواست باشه هر کی نتونه خودشو جمع و جور بکنه اسمش از جبهه خط موخوره ؛ مو گوفتوم ؛ نگی نگوفتی ها

☘موضوع خشم شب ره به دو سه تا از رفیقا گفتم ؛ قرار شد هیشکی نفهمه ؛ با صدای بلند به تمام بچه های گردان اعلام کردم :
برادرا امشب هیچ خبری نیست ! راحت بخوابن ! و اونا با اعتمادی که بهم داشتن اکثرا با زیرپوش و بیجامه خوابیدن ولی ما چند نفر آماده و مجهز ؛
اولین صدای تیر که اومد با لباس مرتب تو محوطه روی برفا ایستاده بودم و مابقی با زیر شلواری تو برفا مثل بید میلرزیدن و ما خوشحال که اول صف واستادم و پیروز شدم

☘ و اون روز دی ماه سال ۶۱ بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید