راوی:حسین رحیمی

لباس هایی که می پوشیدیم مثل رنگ لباسی که خود عراقی ها می پوشیدند سبز پر رنگ بود . با علامت های مخصوصی که پشت هر لباس وجود داشت مشخص می شد فرد مورد نظر بسیجی است، سرباز است یا افسر. بچه ها خیلی در حق من لطف داشتند. یادم نمی آید آنجا لباسی خواسته باشم بشویم. بچه ها در این نوع کارها از هم سبقت می گرفتند. آب گرم نداشتیم. حتی سرویس بهداشتی نیز نداشتیم. فقط سه یا چهار ساعت درب آسایشگاه باز می شد. هشت عدد توالت بیرون وجود داشت که اصلا هم بهداشتی نبود. باید داخل صف می ایستادیم تا نوبت به ما برسد. محوطه ای که توالت ها در آن وجود داشت خیلی کوچک بود و هیچ هواکشی نداشت. به خاطر بخار اوره ای که آنجا وجود داشت تعداد زیادی از بچه ها کچلی گرفتند. اگر در شبانه روز می توانستیم یک بار از توالت استفاده کنیم خیلی شانس آورده بودیم.
به خاطر غذای بسیار مزخرفی که بچه ها می خوردند تعدادی اسهال خونی می گرفتند. درب آسایشگاه هم بسته بود. این بندگان خدا مجبور بودند عذر می خواهم کار خود را داخل پلاستیک بگذارند و پلاستیک را گره می زدند. وقتی درب را باز می کردند هر کسی یک پلاستیک دستش بود و آن را بیرون می برد. مدت زیادی نیز طول می کشید تا بهبود پیدا کنند. در این زمان رنگ به رخساره آنها باقی نمی ماند. بچه ها زمانی که دچار این بیماری می شدند خداوند بسیار تفضل می نمود تا بتوانند روی پای خود دوباره بایستند.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید