راوی: مرتضی تحسینی

*نیمرو و خرما*

در طول اسارت به ندرت افرادی مزه ی تخم مرغ را چشیده بودند که یکی از آنها من بودم. آن هم وقتی بود که نگهبان عراقی مرا خواست تا به ساعتش نگاهی بیندازم.
داخل اتاق نگهبانی شدم. دو نفر بودند. ناهار نیمرو داشتند و مشغول خوردن بودند. بوی آن فضا را پر کرده بود. یکی از نگهبان ها تعارفی به من کرد. با اینکه دلم برای خوردن یک لقمه نیمرو لک زده بود،
گفتم: شکرا ً
– دوباره اصرار کرد و گفت : بخور.
– شکراً.
– نجسه که نمیخوری؟!
– چرا نجس باشه، شما هم مثل ما مسلمونید دیگه!
– پس بخور.
در حالیکه جلو می رفتم، با خود گفتم: من که می خواهم بخورم، چرا کم بخورم!
به اندازه ی یک و نصفی تخم مرغ نیمرو شده را برداشتم و یک لقمه ي چپش کردم!
بعد از آن خرما تعارف کرد. آن هم چه خرمایی! در طول اسارت از این خرماها ندیده بودم! نرم و درشت. خرمایی که به ما می دادند همیشه لِه شده و بی کیفیت بود.
– دوباره گفتم: شکراً.
– چیه این هم …؟
– خیراته؟
– نه همینطوری!
– باشه میخورم.
چون اگر خیرات بود علیرغم میل باطنی می بایست فاتحه ای به امواتش می فرستادم. دو، سه تا از آن برداشتم. خیلی خوشمزه بود. به ساعت شان که نگاه کردم، به آسایشگاه برگشتم.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید