راوی : سیدمحمد میرمسیب

این قسمت متعلق به طنز وواقعیت دو تا از برادرانی است که نا خدا گاه اتفاق افتاده وانسان را بفکر می برد که چرا لحظه ای که چیزی نباید اتفاق بیفتد دقیقا اتفاق می افتد توجه فرمایید .شبی ارشد اسایشگاه در جمع مطرح کرر ایا کسی میتواند کفگیر بسازد کسی چیزی نگفت ومن چون علاقه فراوان به کاردستی داشتم گفتم ارشد اگر کاسه اش باشد من می توانم بسازم ارشد گفت کاسه هم برایت تهیه میکنم
بعد فردای ان روز ارشد مرا صدا زد گفت این کاسه خوب است مگر می شود با کاسه کفگیر بسازی مطمئنی می شود گفتم بله میسازم و کاسه را گرفت ورفتم تا کفگیر بسازم کف کاسه را دایره ای در اوردم و دور ان را گذاشتم برای دسته فقط دنبال میخ میگشتم که این دو را به هم وصل کنم وقتی میخ را پیدا کردم و شب داخل اسایشگاه خواستم به هم وصل کنم یکی از بچه ها حالش خراب بود و به شدت دل پیچه داشت وبه شدت خجالتی بود امد نزد من گفت میتوانی کاری برایم بکنی گفتم امشب نه کار دارم گفت می دانم میخواهی کفگیر بسازی و کار من مربوط به ساختن همین است
وقتی من رفتم داخل توالت تو شروع من به ساخت ان با سر وصدای ان کسی سروصدای مرا متوجه نمی شود گفتم خوب از این لحاظ که خیالت راحت باشد او رفت ومن شروع به سر وصدا کردم
ارشد اسایشگاه خواست برای بچه ها سخن رانی کند و دستور جدید عراقیهارا به ما منتقل کند من هم همانطور سرو صدا می کردم ارشد گفت برادران یه صلوات بفرستین وهمه فرستادند ومن هنوز سروصدا می کردم ارشد گفت فعلا دست نگه دار حرفم را بزنم بعد شروع کن من کمی صبر کردم
باز ارشد گفت یه صلوات وهمه فرستادند ومن که اولین صدای ریز داخل توالت را شنیدم ونزدیک توالت بودم دوباره شروع کردم چکش زدن ارشد که از موضوع بیخبر بود و بچه ها هم همینطور ارشد عصبانی شد گفت سید با تو بودم سرصدا نکن چند بار بگویم ومن هم دیگر سرو صدا نکردم
ارشد گفت لااله الله صلوات همه فرستادند من همچنان سکوت کردم که ارشد امد سخنرانی کند دل از دست ان بنده خدا دررفت وشروع کرد به سر وصدا کردن
ارشد که متوجه خرابی اوضاع شد به من گفت بکوب بکوب که اوضاع خراب است من شروع کردم به سرو صدا کردن تا سرو صدای ان بنده خدا قطع شد من هم سکوت کردم
ارشد سخنرانی کرد تمام شد من کفگیر رو ساختم اما او بیرون بیامد به ارشد گفت این بنده خدا بیرون نیامد طوری نشده باشد ارشد امد صدایش کرد سالمی بیا بیرون او گفت خحالت میکشم ارشد گفت بیا بیرون کسی متوجه تو نیست واشاره به همه کرد که مشغول باشند وقتی این بنده خدا از توالت بیرون امد مثل لبو قرمز شده بود و بعضی بچه ها نمی توانستند جلوی خنده خود را بگیردند
وخاطره بعدی در ادامه خواهم نوشت که متعلق به یوسف احمدی از مشهد ….

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید