🦋 خبر اول رسید که پسر خواهر یکی از همسایه ها شهید شده ؛ خبر دوم ؛ حالمو گرفت ؛ زیرو روم کرد؛ شنیدم ؛ عرق سردی به تنم نشست

❄️ محسن اسیر شده ❄️

🦋 عزم جزم کردم که راهی جبهه بشم ؛ امادبه علت سن کم ۱۴ قبولم نکردن هیچ کاری هم که یادنداشتم کار با اوزالید هم که به درد جبهه نمیخوره ؛ تصمیم گرفتوم یه حرفه ای یاد بگیرم که مو ؛ لای درزش نره و بزارن بروم جبهه ؛ یه کم خودمو جمع و جور کردم ؛ برگشتم تربت

🦋 یک سال بکوب کار کردم وشدم یه پا استاد تعمیرات ماشین سنگین وتعمیر موتورای آب و برق روستاها و کامیون وتراکتور؛ادوات کشاورزی
تو همین اوضاع قیلی ویلی ؛ بابام هم به علت سرطانش از دنیا رفت و حسابی گذاشت مون تو اومپاس

🦋 با رضایت مامانم برای آموزش رفتیم باغرود نیشابور ؛ اما همش تو صبحگاه تهدیدمان مکردن که برمیگردن مون؛
همیشه تو صف ؛ روی انگشتای پام وامیستادوم تا قد بلند دیده بشوم یه شب وسط برفا نیمه شب جلوی دفترفرماندهی؛خدا هم برام ساخت نوه ی عمه ام رو دیدم که مربی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید