راوی: مرتضی تحسینی

تو بشر نیستی؟!

وقتی او را به اردوگاه ما آوردند جوانکی بود کوچک، لاغر و نحیف، کم کم با گذشت زمان بزرگ شده و هیکلی برای خودش پیدا کرده و فرد خیلی پاک و درستکاری بود.1
در یکی از روزهای سرد زمستان، نگهبانان عراقی وارد آسایشگاه شدند و او را بدون هیچ دلیلی خواستند به سلول انفرادی ببرند،
بچه ها گفتند: یه پتو بهش بدید با خودش ببره.
یکی از نگهبان ها گفت:
اشکالی نداره پتو هم بدید.
آن را برداشت و او را بردند.

بقیه ماجرا را خودش تعریف می کرد.
می گفت:
مرا به حمام بردند و خواستند پتو را زمین بیندازم. آن را انداختم. آب را باز کردند روی پتو. پس از خیس کردن لباسهایم و کمی هم کتک کاری، پتو را دادند دستم و انداختنم داخل انفرادی، آنجا خیلی سرد و تاریک بود.
دیدم اگر اینطوری بمانم از سرما یخ خواهم زد. چون به فنون رزمی آشنایی داشتم، شب تا صبح، فقط فنون را کار کردم.
صبح که نگهبان آمد تا به خیال خودش [جسد] یخ زده ی مرا ببرد،
در را که باز کرد با تعجب دید که خیسِ عرق شده ام، با عصبانیت گفت:
أنت مو بشر!
(تو بشر نیستی!).
یالا بیا بیرون.

پا ورقي:
1. مرحوم شهید محمد خورشیدی از بچه های همدان بود.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید