راوی : سیدمحمد میرمسیب

در حال نبرد بودم که دستم از شدت خون ریزی دیگر قادر به شلیک نبود به یکی از بچها گفتم میخواهم از قدرت باقی مانده جهت خروج از محاصره استفاده کنم اسلحه را کنار گذاشتم و هر چه قدرت در بدن داشتم به طرف نیرو های خودی با سرعت تمام برگشتم مقداری امدم که یک گلوله به شکم من اصابت کرد و مرا نقش بر زمین کرد چند دقیقه بعد یک امداد گر امد که شکم مرا پانسمان کند همین که باند گذاشت روی شکم من تیر به سرش اصابت کرد و روی من افتاد و من که خون ریزی شدید داشتم اورابهمان حال گذاشتم بماند هرازگاهی اززیر شهید منطقه را برسی میکردم ووقتی دیدم بی دین ها از مجروح گرفته تا شهید تیر خلاصی میزنند یک گودالی کنارم بود به زحمت خود را داخل گودال کشیدم و شهید را با زحمت فراوان روی خود گذاشتم تا اینکه افسر عراقی امد با یک سرباز کمی عربی حرف زدند وافسر عراقی کلتش را بیرون کشید و به پشت شهید زد من دیگر چیزی متوجه نشدم تا اینکه در یک سنگر زیر زمینی با چند شهید به هوش امدم و فقط شهدا را نگاه می کردم در همین حین با لگد عراقی به درب پلیتی درب باز شد و نور شدیدی در چشمانم تابید فکر کنم همان افسر عراقی با دو سرباز دیگر بود که نا خدا گاه من لبخند زدم واو که مرا داخل شهدا دید لبخند میزنم بسیار عصبانی شد و به زبان عربی فریاد میکشید و یک لگد محکم به یکی از نیروهایش زد که مرا بیرون بیاورند وقتی مرا اوردند افسر عراقی سیگاری روشن کرد خوب به من نگاه کرد وبعد پرسید نامت چیست و مترجم ترجمه می کرد سیدو رئیس می فرمایند نام تو چیست گفتم محمد کمی مکث کرد و گفت محمد چرا هنگامی که من امدم داخل به من خندیدی گفتم نه من نخندیدم لبخند زدم گفت چرا لبخند به من زدی ایا در ان حال که این همه مجروح بودی چیز خنده داری وجود داشت غیر از این بود که مرا تمسخر کردی گفتم نه من شما را تمسخر نکردم و غیر ارادی بود گفت اصلا نمی پذیرم دلیل میخواهم که اگر دلیل نداشته باشی فاتحه ات خوانده شده کمی مکث کردم به رو به مترجم کردم که توضیح بدهم نا گهان بیهوش شدم…..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید