*موقعیت نهایی و هفتم:*

بعد کلی جنگ و گریز من و خالد! یک روز دقایقی پس از داخل باش، در حالی که برای خوردن نهار آماده می شدیم، درب آسایشگاه با آن صدای نکره و دلخراشس، باز شد و خالد از روی ورقه ای دو اسم را خواند که بايد به دفتر نگهبانی بروند…
1. علی عبدالحسین احمدی
2. محمدرضا شناوه مروانی
هر دو جانباز بودیم و عصا زنان طول آسایشگاه را طی کردیم و همراه خالد به دفتر نگهبانان عراقی حرکت کردیم.
برایم روشن بود که مسئله هویتم! اینجا هم مورد مناقشه است…
بهر حال به محل حمام عمومی و توالت ها که یک اتاق در کنج آن مخصوص دفتر نگهبان ها بود، رسیدیم.
تا چشمم افتاد به مترجم، دیگر راه فرار را بر خود بسته دیدم و اگر از هویتم بپرسند نمی توانم مانند گذشته انکار کنم…!
مترجم از اهالی ملاثانی از توابع اهواز بود و در آنجا فامیل ما زندگی می کردند و این شخص هم آنها را می شناخت!!!
عبدالرحمن و خالد و مترجم نشسته بودند. به من و علی احمدی به ترتیب روی نیمکتی که سمت راست عبدالرحمن بود اجازه داد بنشینیم.
عبدالرحمن خیلی حراف بود و زیاد حرف می زد… شروع کرد به حرف زدن و مفصل وراجی کرد…خلاصه سخنش این بود که شما دوتا عرب هستید، چرا هویت خود را انکار می کنید؟
من که عرصه را با وجود این مترجم تنگ می دیدم و از طرفی از این همه جنگ و گریز با خالد خسته شده بودم، گفتم من عربم ولی بدلیل اینکه در محل زندگی ما همه اش فارسی حرف می زنیم نتوانستم عربی یاد بگیرم. عربی را می فهمم ولی نمی توانم به عربی حرف بزنم!
بین صحبت هایم که مترجم داشت ترجمه می کرد، خالد حرفم را قطع کرد و خطاب به مترجم گفت لازم نیست ترجمه کنی خودش بلد است عربی حرف بزند!
من خودم را به نشنیدن زدن و مطالبم را با فارسی ادادمه دادم… داشت از کوره در می رفت که عبدالرحمن گفت بگذار فارسی بگوید و مترجم ترجمه کند…
وقتی سخنم به پایان رسید، عبدالرحمن از خوشحالی داشت بال در می آورد… رو به من کرد و گفت الان درست شد و الان در دل من جا گرفتی!
اما علی عبدالحسین تو بگو چرا هویتت را انکار می کنی؟
علی احمدی نیز با گفتن اینکه این برای چندیمن بار است که عرب بودنم را می پرسید و هر بار من گفته ام که عرب نیستم!
عبدالرحمن حرف علی را قطع کرد و شروع به تهدید او کرد که تو عرب هستی و پوست و گوشت وخونت می گه عربی! علی عبدالحسین، اگر از آسمان هفتم فرشته ها بیایند و بگویند که تو عجم هستی! من می گویم عرب هستی!!!
خالد از فضای ایجاد شده خواست سوءاستفاده کرده و تلافی کند، میان صحبت های فرشته عذاب پرید و با بدست گرفتن چوب فلک، گفت که سیدی فلکشان کنیم؟
عبدالرحمن گفت نیاز نیست، الان بروید…
رو به علی احمدی کرد و گفت:
علی عبدالحسین! آسایش را نخواهی دید و کاری می کنم که هر شب در خواب عبدالرحمن را ببینی!!! بروید…

خالد جلویمان حرکت می کرد و من و علی بدنبال او به سمت آسایشگاه 19 عصا زنان رفتیم…
وقتی درب را باز کرد و من و علی را به داخل فرستاد و درب بست و قفل کرد، رو بچه های آسایشگاه کردم گفتم:
بچه ها امروز دیپلم عربی را گرفتم و علی احمدي مردود شد…

البته این ماجرا باینجا تمام نشد و تبعاتی داشت که در وقت مناسب خواهم گفت.
با تشکر از حوصله تان…
اذان صبح است وباید نماز بخوانیم از خداوند منان طلب کنیم این انقلاب را بسلامت بدست صاحبش برساند…

محمدرضا مروانی
26 مرداد 98
ساعت 05 صبح

 

مروانی در خبرگزاری تسنیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید