❤️ داستان من از عنبریون : پنجم
رد پای گردان رو که روی رمل ها جا خوش کرده بود به عنوان راهنما که منو به گردان میروسونه ادامه دادم و قدم در جا پای رزمندگان گذاشتم اما نه به سوی ایران ؛ بلکه به سوی دشمن تک و تنهااسلحه بدوش چون
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
❤️ آفتاب نیمروزبهمن ماه مستقیم
تو چشمام و فرق سرم می تابید
یه لحظه احساس کردم ؛ بچه های گردان اون جلوجلوها پشت خاکریز دارن برام دست تکون میدن که بیا جلو ؛ عینک رو رو چشمام محکم کردم و خوب خیره به جلو شدم ؛ باخودم گفتم اگه نیروی خودمونن پس چرا اون ور خاکریزن دو زاریم جا افتادوحدس و گمانم درست بود تا بیام به خودم بجنبم تیربار عراق شروع به تیراندازی کرد و یه تیر به پای چپ و یه تیر به دست راستم اصابت کرد و لاشخورها به پرواز در آمدند و لحظه ای بعد تن نحیف و زخمی من مهمان مشت و لگدشان شد و وقتی بهوش آمدم خود را بر روی زمینهای سردبیمارستان العماره یافتم و این شروع اسارتم بود