🍁 حالا من شدم مسئول پشتیبانی و ترابری اون مرکز ؛هر چی تونستم از تدارکات مرکزی امکانات گرفتم تا جایی که هر کی میخواست یه دور همی یا مهمونی بده یا خستگی در بکنه میومدن پیش ما و حسابی از شون پذیرایی میکردیم از انواع چایی و شربت و ….. ؛
خلاصه دلم واستون بگه بابلدوزرها و بیل مکانیکی ها یه مرکز آموزش درست کردیم توپ و توپ
🍁 یه روز خبر آوردن که: سلیمان گوشه بیابون اون دور دستا ؛ شعله
آتیش روشن شد؛معلوم نیست چیه! حس کنجکاوی من گل کرد با یکی دیگه از بچه ها سوار ماشین غذا به طرف آتیش راهی شدم ؛
وسط راه ماشین غذا رو آزاد کردم تا به کارش برسه ؛ دو نفری حرکت کزدیم بسوی هدف ؛ وقتی رسیدیم مخروبه ای بود که وسطش آتیش وَل وّل میکرد ؛ جلوتر و جلوتررفتم که یهو سر لوله یه اسلحه؛ رو پشتم احساس کردم ؛ بعد یه نفر به زبون فارسی گفت : اسلحه تونه بندازین زمین و دستا بالا ؛ و من و همراهیم که بچه بیرجند بود ؛ دستامون رو بردیم بالا و تسلیم شدیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید