🌺 چار؛ پنج ماه؛ مشهد استراحت کردم ؛ تا دوباره هوای جبهه به سرم زد این دفعه ؛ ناشناس رفتم ایلام ؛ پادگان ظفر که وارد شدم ؛ هر روز صبح تاشب آموزشای سخت بهمون میدادن ؛ هر روز صبح موقع ورزش و دویدن یه پسر بچه لاغر وکوچک و باریک مثل سوسلنگ؛یه پرچم هم دستش بود و جلوتر از همه میدوید و نوک تپه بود ؛ اسمش نمدونستم چی بود اما ای آدم دومین آدم بود که تو اسارت دیدومش ؛ اولیش محسن بود که همسایه مغازه مان بود و ای یکی یم اسمش حبیب بود یه روزموقع ورزش اتفاقی افتاد که مسیر منو در عملیات تغییر داد

🌺 بلندگو صدا زد : سلیمان حاج میرزا به دفتر فرماندهی
چارتا که چه عرض کنم چشام شش تا شد ؛ آخه چطور ممکنه !!
وارد دفتر شدم پس ازاحوالپرسی و خوش و بش ؛ نذاشت که کلام من منعقد بشه ؛
گفت : با این تجربه قبلی تون حیفه شما کلاش دستت بگیری بعد هم یه حکم گذاشت کف دستم و گفت : شما مسئول واحد مهندسی زرهی ؛ فردا مهران باش؛برای ساخت پروژه بیمارستان صحرایی زیر کله قندی

سوار تویوتا از پادگان دور میشدیم ولی دلم تو پادگان بین بچه ها بود و حسرت شرکت در عملیات به دلم موند ؛ اما خوشحال که جایی میرم که شاید مفیدتر باشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید