نویسنده : هاشم زمانزاده

هر وقت مارش نظامی رو رادیو پخش میکرد ؛ دل تو دلم نبود ؛ تمام فکر و ذهنم ؛ پرواز میکرد به طرف سنگرایی که هر شب تلویزیون نشون میداد ؛ اینه فرق تلویزیونی که امام گفت باید دانشگاه باشه با تلویزیونی که فحشا رو رواح میداد ؛ اینه فرق بین شاه و خمینی

❄️ شهادت یکی از همسنگر بسیج محله مون حسابی نقره داغم کرده بود ؛ با خودم گفتم ؛ مگه من چیم از او کمتره ؛همسن وسال اون بودم فتوکپی شناسنامه ؛ دستکاری شده رو بردم واحد نیرو انسانی مسجد ؛ طرف ؛ نیم ساعت به کپی ور رفت؛ بالا و پائینش کرد ؛ تو نور آفتاب تو نورمهتابی؛ با چراغ قوه ؛مثل اینکه یه چیزایی فهمیده بودامانمتونست ثابت کنه ؛ بالاخره خسته شد و یه نیمچه نگاهی بهم کرد و زیر لب یه کم غرولوندی کردوفتوکپی انداخت تو کشوی میز و گفت : رضایت نامه بابات ! عرق تموم پیشونیمو خیس کرده بود وبا کلنت زبان گفتم : چی چیه بابام !؟
گفت : یه بار میگن ! رضایت نامه بابات ؛ نباشه نمتونی بری ؛ افتاد !

😭 مثل میخ در مغازه شیشه بری بابام؛واستاده بودم؛ با گوشه آستین کتم آب دماغ مو از اینطرف به اون طرف صورتم میکشیدم و با ناله و التماس وگریه میگفتم:بابا غلامرضا بزار برم جبهه ؛ و بابام هم با قدرت میگفت : جبهه جای تو نیست ؛ هنوز زوده ؛ از تو گنده ترم هستش؛ برو بچه بزار به کارم برسم ؛

🕺بدو بدو رفتم پیش مامانم ؛ تا منو دید ؛ روشو کرد به طرف دیوار و اشکاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد ؛ انگار چیزی ندیده و نشنیده ؛ گفت : چی شده مادر !؟
تا اومدم حرف بزنم ؛گفت : هر چی بابات میگه !صدای گریه ام بلند شد و رفتم تو اتاق ؛ رو بالکن طبقه بالا آبجیم هم هق هق کریه اش بلندشد

🕺 چند لحظه؛ از در اتاق اومدم بیرون ؛ ساک بدست وسط حیاط ؛ روبروی مامانم ؛ ایستادم و سرم انداختم پایین و گفتم : مامان من میرم جبهه ؛ خودت به بابا بگو !
که یهو بابام ؛ بیل به دست از در حیاط اومد تو …..

ادامه داره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید