راوی: مرتضی تحسینی

نهج البلاغه و شاکر

حدود پنچ، سال از اسارت را پشت سر گذاشته بودم که از طریق صلیب سرخ یک جلد نهج البلاغه به دستمان رسید. یکروز بچه های آسایشگاه دور آن جمع شده و مشغول تماشایش بودند که یکی گفت: خدا لعنت کنه صدام رو، ببینید فلان فلان شده نهج البلاغه هم فرستاد.
در این حال و هوا ناگهان سر و کله ی شاکر پیدا شد. من که با فاصله ی چند متری از آنها قرار داشتم، شاکر را دیدم ولی بچه ها متوجه آمدنش نشدند. در این هنگام به محض اینکه خواستم آنها را از حضور شاکر باخبر کنم، فهمید و با اشاره به من گفت: ساکت باش!
نگران و مضطرب بودم که نکند بچه ها حرفی بزنند و او بشنود و نهج البلاغه را از ما بگیرد. دنبال راه حلی بودم که چطور بچه ها را از آمدنش باخبر کنم، تا اینکه به من رسید و دستش را روی شانه ام گذاشت، گفتم: شاکر می افتما!
با این حرکتِ من، بچه ها از آمدن شاکر باخبر شدند و حواسشان را جمع کردند.
شاکر که خیلی عصبی به نظر می رسید، به من خط و نشان کشید و گفت: تحسینی بعداً به حسابت می رسم و بعد راهش را گرفت و رفت.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید