راوی: مرتضی تحسینی

حرکت به سمت ایران

صبح روز بعد، یک به یک اسامی را خواندند و سوار اتوبوس ها شدیم و به طرف مرز خسروی حرکت کردیم و اردوگاه عنبر را با تمام خاطرات تلخ و شیرینش پشت سر گذاشتیم.
راه تمام شدنی نبود و توقف اتوبوس ها نیز در چندین جا مسیر را طولانی تر می کرد. دل توی دلم نبود و هزار فکر و خیال در سرم می چرخید. خدایا یعنی ما می رسیم به ایران! نکند اتفاقی بیفتد! نکند برمان گردانند! نکند … !
اتوبوس درحال حرکت بود و گرمای سوزان شهریور امان مان را بریده بود. عراقی ها هم برای این همه آدم در اتوبوس مقدار کمی آب تهیه کرده بودند. بچه ها مدام از تشنگی صحبت می کردند. به هرکدام نصف لیوان آب رسید. مقاومت من نسبت به تشنگی زیاد بود و به آن اعتنا نمی کردم ولی عده ای طاقت نداشتند و از فرط تشنگی از عراقی ها درخواست آب می کردند و می گفتند: مای
ولی انگار نه انگار که از آنها چیزی طلب می کنی.
پس از ساعت ها حرکت کم کم داشتیم به مرز نزدیک می شدیم. لحظات خاصی بود و نفس ها در سینه حبس شده بود. به مرز که رسیدیم عده ای از پاسداران به استقبال مان آمده بودند. من از پشت شیشه ی اتوبوس بیرون را تماشا می کردم، تا چشمم به چند پاسدار افتاد از خود بی خود شدم. تپش قلبم بیشتر شد و تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. عده ای از بچه ها که سعی می کردند مرا آرام کنند، می گفتند: مرتضی چه خبره؟ چرا دست و پاتو گم کردی؟ می دونی به چه حالی افتادی؟ رنگ و رو برات نمونده این طوری سکته می کنی یا؟!

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید