💢 فرمانده پادگان همه نیروها رو جمع کرد و پس از کلی زمینه سازی در مورد وضعیت منطقه و نیروها یه حرفی زد که من و دوستم رو با خودش همراه کرد: برادران رزمنده توجه کنند با عنایت به اشتیاق شما برای حضور در خط اول و عملیات
ما برای واحد تخلیه شهدا نیرو نیاز داریم اگر کسی داوطلبه اعلام بکنه که مطمئنا صوابش کمتر از حضور در خط مقدم نیست.

💢 دوست و هم محلی مون که با هم اومده بودیم ؛ بلافاصله دست منو گرفت؛ دو نفرمون و از جا بلند کرد و گفت: ما داوطلبیم ؛منم هاج و واج مونده بودم چی بگم؛بالاجبار گفتم: آره مادو تا هستیم و اینچنین سرنوشت ماددر واحد تخلیه شهدا رقم خورد و حدود ۱۳ نفرهمون روز توی بیمارستان صحرایی منطقه پل هفت دهنه مستقر شدیم و چه هااز شهدا و جسد های مطهرشان برذهن و جان ما اثر گذاشت.

💢 بعد ازدو ماه به مشهد برگشتیم برادرم از فرصت استفاده کرد و به آموزش رزمی اعزام شد و آماده شد برای رفتن به جبهه؛امااین دفعه هم قرعه به نام من افتاد و آماده رفتن شدم برای عملیات والفجر مقدماتی

💢 موقع اعزام تو ورزشگاه تختی مشهد دایی مو دیدم ؛ یه لحظه رو بروی هم واستادیم و فریاد زدیم :
دایی حمید ! سیدهاشم !
همدیگه رو بغل کردیم و کلی حال کردیم؛شب قبل از اعزام با هم به پا بوسی آقا امام رضا و بعدش هم به دست بوسی مادرم برای اجازه آخر؛

💢 مثل دوتا مجسمه روبروی مادر ایستاده بودیم ؛ فقط همدیگه رو نگاه میکردیم و حرفی نمی زدیم ؛
مادر شروع به صحبت کرد:پسر کم بود؛ برادر هم اضافه شد بلافاصله گفتم: مامان جان دست تو بزار رو سینه حضرت زینب ؛ همدم و همراه دلش بشو ؛ مامانم معطل نکرد و از جاش بلند شد؛اومدجلو؛بوسه ای به پیشانی داداشش زد و خواست منو توبغل فشاربده ؛نیم نگاهی به دایی حمیدکرد و سهم منم فقط یه بوسه به پیشانی بود و یه کلمه هم بهمون هدیه داد و گفت : برید به امان خدا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید