راوی مجید شایان

آن شب ، شب وداع با دوستان بود.🌹برادر حسین مظلوم (نوحه آهنگران، یاران چه غریبانه رفتند از این خانه را خواند) و از برادر سلگی و بیک محمدی و فیروزی و مظلوم و رشیدی حلالیت طلبیدم و گفتم: منتظر حضورتان در اردوگاه عنبر هستم، دوستان گفتند : از کجا می دانی ما را به آنجا می آورند، گفتم: چون اردوگاه عنبر( کمپ شماره ۸ عراق) مختص مجروحین است . به غیر از برادر مظلوم که ایشان را به همان موصل ۲ می برند، آن شب برادر سلگی ساعت ۱۱ خاموشی را اعلام نمود و با عصای چوبی من کلید برق را خاموش کرد ، صبح روز ۱۹ دی ماه ۱۳۶۱ ساعت ۵ صبح برای نماز صبح بیدار شدیم و پس از تیمم نماز صبح و دعای فرج و قران با ترجمه را خواندیم ، پس از آن من ۲ بسته ۱۰۰ گرمی قرص و کپسول را زیر باندکشی ران پایم جاسازی و ۴ عدد تیغ جراحی را در جلد ۲ قالب صابون یاس(سهمیه ۲ ماهه بیمارستان) قرار دادم و آن ها را با حوله و ژاکت قهوه ای در یک کیسه مشکی گذاشتم، ساعت ۷/۳۰ صبح در اتاق باز شد و برای آخرین بار دویدن و نرمش سربازان دیوانه و فراری را مشاهده کردم ، بعد از صبحانه از جبار و ماجد و حجی و سید صلاح و زال محمد( کارکنان بیمارستان الرّشید ) حلالیّت و خداحافظی کردم، ساعت ۱۰/۳۰ با آمبولانس ارتشی دنبالم آمدند، از دوستان آزاده خداحافظی کردم و به درب خروجی که رسیدم ، تفتیش شدم ولی چیزی پیدا نکردند، سوار آمبولانس که شدم یک دستبند ۵ کیلویی به دستم زدند و اسمم را پرسیدند ( ۲ نفر عراقی یکی گروهبان ۲ و راننده سرباز ۶ سال خدمت بود.) گفتم: اسمم مجید است ، در راه با هم می گفتند و می خندیدند، در ضمن از جلوی بیمارستان الرّشید بغداد که رد می شدیم مجسمه برنزی (الرّشید) سردار و فرمانده سپاه اسلام در جنگ های صلیبی با شمشیری به کمر را دیدم ، وقتی به کاظمین رسیدیم، گروهبان با خنده گفت: مجید اگر دستبندت را باز کنم، فرار نمی کنی؟ گفتم : با این پای مجروح و ۲ عصای چوبی چگونه می توانم فرار کنم!!؟ گروهبان به راننده گفت: مجید خوب عربی بلد است و راست می گوید ، و دستم را باز کرد ، بعداز ۳ ساعت با گذشتن از شهرهای فلوجه و رمادیه به اردوگاه عنبر رسیدیم، با عصا پیاده شدم و بازرسی سطحی شدم ، دیدم داخل اردوگاه ۲۰ سرباز عراقی با کابلی در دست برای پذیرایی من آماده اند ، نگهبان جلو در اول فریاد زد: ایجی واحد اسیر مجروح= یک اسیر زخمی میآید(من یاد فیلم اژدها وارد می شود بروس لی افتادم 😄) خلاصه درب سوم را که باز کردند وارد تونل سربازان عراقی شدم و کتک خوشمزه ای نوش جان نمودم البته یکی از آن ها می گفت: دیر بال رجله: مواظب پایش باشید🌴از آنجا وارد بیمارستان شدم و شاکر و محیی ۲ گروهبان عراقی سراغم آمدند و به تفتیش خودم و وسایلم مشغول شدند ، من هم در دلم آیه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا) را مرتب می خواندم، خدا را شکر چیزی ممنوعه پیدا نکردند و رفتند، بعد از آن ها دکتر مجید جلالوند و دکتر بیگدلی و بشیر و پرنس(اهل شهر زنجان. محمد حسین) سراغم آمدند و ۲ بسته قرص و کپسول را تحویل دکتر مجید دادم، دکتر گفت: ورپریده اینا رو از کجا آوردی؟ گفتم: از بیمارستان الرّشید بغداد ، اضافه داروی دوستان اسیر است و ۴ تیغ جراحی هم به همراه یک صابون یاس به دکتر مجید هدیه دادم و صابون دوم را به آقا بشیر دادم ، پس از ناهار در بیمارستان اردوگاه عنبر مرا به آسایشگاه ۱۷ قاطع ۳ به ارشد( محمد شبان بابایی) تحویل دادند .

پایان خطرات بیمارستان الرشید بغداد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید