*راوی:* مرتضی تحسینی

*خاطره ی یک اسیر*

یکی تعریف می کرد، روزی با چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. از خاطرات قبل از اسارتم می گفتم. کمتر از 17-18 سالم بود.
30 اسیر عراقی رو سپردند دستم تا ببرم عقب! یکی از این اسرا شلوغ می کرد و به عربی چیزهایی به بقیه می گفت و خط می داد. چند بار هم بهش تذکر دادم. دیدم فایده نداره، برای ترساندن و ساکت کردنش ماشه را کشیدم و چند تیر کور به سمتی شلیک کردم.
یک آن همگی به طرفم هجوم آوردند! من که غافلگیر و دستپاچه شده بودم، همه شان را به رگبار بستم!
در این حال و هوا که گرم تعریف بودم ناگهان سروکله ی نگهبان عراقی پیدا شد.
بچه ها آن قدر مجذوب صحبت هایم شده بودندکه متوجه حضورش نشدند!
همین که گفتم به رگبار بستمشون، یکدفعه یکی از بچه ها با هول و ولا و به آهستگی گفت : نگهبان، نگهبان!
با خونسردی ادامه دادم و گفتم: به رگبار که بستم یکدفعه از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب می دیدم!
نگهبان که حرف هایم را شنیده بود، در حالی که نگاهی خون آلود بهم می کرد، گفت: چی! همه رو زدی کشتی ؟!
من که از دیدنش جا خورده بودم گفتم: تو خواب اینارو می دیدم!
او که از چشمانش کینه و نفرت زبانه می کشید و به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: نه خواب نمی دیدی، تو سی نفر از ماها رو کشتی!
گفتم: نه داشتم خواب می دیدم. این طور به بچه ها تعریف می کردم که هیجان آور بشه! آن روز قضیه به خیر گذشت و نگهبان عراقی راهش را گرفت و رفت اما می دانستم که ول کن ماجرا نیست و به زودی به سراغم خواهد آمد. چندروز بعد در کنار آسایشگاه ایستاده بودم که دیدم آن نگهبان عراقی با چند نفر دیگر دنبال من می گردند.
خود را به خدا سپردم و چند بار آیه ی« و جعلنا» (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینهم فهم لا یبصرون و در پیش روی آنان سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. سوره یس آیه 9) را خواندم. آمدند داخل و همه را دور آسایشگاه به صف کردند.
سه بار گشتند ولی پیدایم نکردند. بعد سراغ آسایشگاه دیگری رفتند.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید