نویسنده : هاشم زمانزاده
🧿 کم کم باید آماده میشدیم که بریم خط مقدم جایگزین گروه قبلی شویم
فرمانده مهمات موجود را بین بچه ها تقسیم کرد مهمات فراوون نبود؛هر کس یه جیره ی داشت : دقیقا یادم نیست چقدر داشتیم اما همین رو میدانم ؛ خیلی کم بود چند تا گلوله و چند تا نارنجک دستی مهمات ما بود
🧿 این روستا در بین دو رشته کوه توی یک شیار قرار داشت؛ این شیار محل رفت و آمد جتهای عراقی در سطح پایین برای بمباران شهر های اسلام آباد وپادگان ابوذر بود؛ هر وقت هم میومدن دوتادوتا میومدن
🛩یه روزی؛ یه هواپیما از بالای سر مون رد شد؛ صداشو شنیدیم ؛ چند نفر از بچه های مشهد ؛ بدون اینکه کسی دستور بده؛ سریع با تفنگ ژ۳ به پشت روی زمین دراز کشیدیم .
🛩هواپیما دومی که اومد بره؛ همه بچه ها شروع کردن باژ۳ به طرفش شلیک کردن ؛ یهو دود از هواپیما بلند شد و آتش گرفت
و این اولین هواپیما درجهان بود که با ژ۳ مورد اصابت قرار گرفت.
🤪 روز بعد ؛ از کنار همون فرمانده که مشدیا ره با ژ۳ به …..گرفته بود
رد میشدم ؛ یه مکثی کردم و تفنگه رو انداختم رو شونم و گفتم : اینه داداش ! به ما مگن ؛ سرباز خمینی
چند روز بعد به ارتفاعات ۱۱۰۰ اعزام شدیم ؛ یه کم نزدیک تر به خطر !!!
🥸 🤪 😩 😭 🥸