راوی : هاشم زمانزاده

ببببببله؛ عجب بر و بیایی بود اونجا مجروحین عملیات جدید ایران رو آورده بودن ؛ هم ناراحت بودیم از اسارتشون هم خوشحال بودیم که یه کمی دور و ورمون شلوغ شده ؛ دم گوش یکی ازمجروحین پرسیدم چه خبر؟دستاشومحکم بهم فشرد و دندوناشو هم یه فشاری داد و گفت: زدیم همشونو درب وداغون کردیم ؛

یهویی از ته دلش یه داد زد :آخ ددم

گفتم :چی شده؟گفت:دست تو از رو شونم وردار اخوی !! ترکش خورده ؛
پرسیدم:اسم؟ گفت:اسم چی اخوی!
گفتم : اسم عملیات و میگم ، گفت : آهان ؛ اسم عملیات فتح المبین بود

هرچهارآسایشگاه پایین تبدیل شدن به بیمارستان ؛ ۱ و۲ باهم ۳ و۴ باهم اول کار همه روی زمین و روی پتو خوابوندیم وچند صباحی بعد تشک ابری آوردن و همه رو منتقل کردیم روی تشک ؛ تا اون موقع دکتر مجید شبها اجازه نداشت پیش مجروحین بمونه و شبا میرفت طبقه بالا پیش افسرا استراحت میکرد واز اون روز به بعد؛آسایشگاه ۳ و ۴ قطع نخاعی وبدحال ها بودند مسئولیت شبشو دادن به دکتر مجید و ۱ و؛۲ رو که یه کمی بیمارانش سر حالتر بودن دادن به من ؛دکتر مجید درهمه حال کمک ما میکرد و آنچه نمیدونستیم بهمون آموزش دادهنوز دکتربیگدلی نیومده بودن ؛فرمانده ایرانی ما هم جناب سرگرد کاشانی بودن ؛ یه روز بعد ازاستقرارکامل مجروحین؛جناب سرگرد کاشانی صبح چهارشنبه بود اومدن و گفتن عراقیاموافقت کردن از امشب میتونید مراسم دعا رو با صوت پایین بخونید.

🦩 شب درب بیمارستان بسته شد.
تصمیم گرفتیم چون شب پنجشنبه هست دعای توسل رو بخونیم ؛ همه با هم زمزمه میکردیم که وسط دعا یه بنده خدایی بلند شد و با صدای گریه و هق هق بلند فریاد زد ؛ بچه رزمنده در اسارتم رزمنده است و ما
امشب میخواهیم پشت این درهای بسته انقلاب مونو صادر کنیم و…..

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید