😜 درمانگران عنبر ؛ قسمت ۲۶

فردا صبح اومدیم بیرون ؛یه آسمون آبی که واسه پرواز پرنده ها بود قفسی نداشت و یه زمینی که دور تا دورش با سیم خاردار قفس شده بود؛سمت چپ مون تاچشم کار میکرد بیابون خدا بود و سمت راست مون هم دوتا ساختمون مثل همین یکی خودمون بود که رو یکیش به خط رقعه نوشته بودن قاطع ۲ و روی یکی دیگه اش نوشته بودن قاطع ۳ چندتایی م اتاقک و ساختمونای جغله مغله همون دورورا بودکه نمدونم واسه چی بودن

جلوی خودمون ام سیم خاردار وچند تا دکل نگهبانی؛یه محفظه بزرگ سورمه ای رنگ که
از بوش مشخص بود محل جمع آوری زباله هاست ؛ یه محوطه خاکی و پر از چاله چوله جلوی آسایشگاه بود که جزسنگ وکلوخ چیز
دیگه ای نداشت.

یه عده ازاینورش میرفتم انور؛چند نفر دیگه هم از اونورش میومدن اینورش ؛ بعضیا دو به دو بودن وبعضیا یم تک تک تو خودشون بودن ؛ یه گوشه کنار سیم خاردار یم یه چند نفری دست وپاهاشونو بالا پایین میبردن که مثلاً دارن ورزش میکنن.

اومدم وسط میدون یه نگاهی به بالای سرم
انداختم ؛ که یه نفر از بغل گوشم رد و شدو آروم تو گوشم گفت : اون بالا افسرا هستن
با انگشت اشاره کردم به یه نفرکه لبه بالکن
نشسته بود؛ آروم گفت : اون….علی خلبانه

به راهم ادامه دادم تا رسیدم جلوی همون آسایشگاهی که دیشب یه سر و صداهایی داشتن وتازه اون موقع درب براشون باز شد
اومدن بیرون ؛ خیلی سریع اومدن و دور ور ما ۲۶ نفر و با ما شروع کردن به قدم زدن و
تا جایی که جا داشت تخلیه اطلاعاتی مون کردن و هر چی بود و نبود از ایران پرسیدن

به یکی شون گفتم :خدا وکیلی خوب بهمون
دیشب رسیدن و تحویل مون گرفتن ؛ خنده ای کرد و گفت : …..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید