راوی:حسین رحیمی
نمی دانستیم روز آزادی چه موقعی است. بارها ما را جمع می کردند و می گفتند قرار است آزاد شوید. ما رو به بیمارستان یا بیرون اردوگاه می بردند و اینطور می گفتند که مقدمه فلان کار را انجام دادیم و آزادی فعلا بماند برای بعد. اوایل بچه ها با ما خداحافظی و سفارش می کردند. طوری شده بود که بار آخر نه آنها نه خودمان باور نمی کردیم می خواهیم آزاد شویم. به همین دلیل خیلی از چیزهایی که بچه ها به می خواستند بدهند تا بیاوریم انجام نشد. ولی من مقداری از کاردستی هایی که بچه ها برای خانواده هایشان ساخته بودند با خودم آوردم. از جمله شعری که آقای موسی خانی سروده بود. این شعر را به یکی از اسرا داده بودند و توسط بچه های دیگر به من رسیده بود. آقای لک بعد از آزادی شعر را در ارگان سپاه لرستان به چاپ رسانده بود. نسخه شعر را در اختیار دارم. تعدادی نامه هم از اسرا بود که توانستم با خود بیاورم. وقتی می خواستیم از اردوگاه خارج شویم لباس های تمیزی دادند که بپوشیم. آن موقع عبدالرحمان از من دل خوشی نداشت. وقتی برای کمیسیون رفتن داخل صف می ایستادیم من را از صف بیرون می کرد و می گفت نمی گذارم تو به ایران بروی. گفت خوب حالا میخواهی به ایران برگردی؟به او گفتم حرفی که مدتها پیش (دو سال پیش) به من زدی یادت هست. گفته بود من آخرین سربازی هستم که مرخص می شوم و تو آخرین اسیری هستی که آزاد می شوی. چون خیلی ادعای دین و دیانت می کرد آیه و مکروا و مکر الله ولله خیر الماکرین را برایش خواندم. به او گفتم دیدی که من آزاد می شوم و تو همچنان ماندنی هستی. از حرفم عصبانی شد و سیلی محکمی به من زد همراه چند مشت و لگد. وقتی سوار اتوبوس و از اردوگاه دور شدیم حال بسیار عجیبی داشتم.بعد از چند دقیقه ما را به اردوگاه رمادیه بردند.تعدادی دیگر از اسرای رمادیه و موصل نیز آنجا به ما ملحق شدند و تعدادمان به ۲۹ نفر رسید. در اردوگاه رمادیه ما رو به اتاقی بردند که نمایندگان صلیب سرخ در آن حضور داشتند و خانمی هم بین آنها بود. لباس سفید پوشیده بود. بعد از سه سال با آن فرمانده هیکلی و چاق که در بیمارستان نیروی هوایی به امام توهین کرد روبرو شدیم.فرمانده اسرا بود. آن موقع گفته بودم امام بر قلب و روح ما حکومت می کند و صدام تنها بر بدن های شما و با این جواب سیلی محکمی هم خورده بودم. بعد از گذشت دو سه سال من را از یاد برده بود. چون هنوز آثار سیلی عبدالرحمان بر گوشم نمایان بود نگهبان ها گفتند این اسیر آسیب دیده و ناراحت است. به همین خاطر من را از بقیه اسرا جدا و به اتاقی هدایت کردند.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت هشتاد و نهم
خاطرات اسارت : قسمت سیزدهم
question_answer1 دیدگاه
کمپ هشت : قسمت هشتاد و چهارم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت هفتاد و پنجم
question_answer0
اردوگاه عنبر : قسمت هفتم
question_answer1 دیدگاه
درمانگران عنبر : قسمت سی ام
question_answer0
پنج شب و هشت سال – قسمت سي ام
question_answer0
شهرداران عنبر : قسمت دوم
question_answer0
اسارت : قسمت ششم
question_answer0
شکنجه گران عنبر : قسمت چهاردهم
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت شصت و پنج
question_answer0