راوی : علی اصغر سامانی
فصل 2 قسمت 6
به نام خدا
جزوه تنگه هرمز
دوستان عزیز مطلبی که در این قسمت به بیان آن میپردازم خیلی با خودم در گیر شدم که آیا بگم یا نگم . از طرفی رگه های از خودستایی داخل آن میدیدم و از طرفی مدیون نسلهای آینده میشدم چرا که حقایق را باید گفت. از طرفی دیگر دیدم که قبلاً مطالبی راجع به بنده در رابطه با این جزوه و دستگیری بنده بیان شده که با واقعیت فاصله دارد و همینطور حدود 38 سال است که از این ماجرا میگذرد نهایتاً با توکل به خداوند تصمیم به بیان آن نمودم .
اواخر بهار یا اوایل تابستان سال 1362 شمسی بود که یک روز صبح قبل از اینکه وقت داخل باش همیشگی باشد سوت داخل باش بصدا در آمد و همگی وارد آسایشگاههای خودشان شدند . بنده قاطع سه و آسایشگاه 18 بودم جزوه تنگه هرمز پیش من بود نمیدانستم کجا بگذارم به ذهنم رسید که درون بالشت پنهانش کنم . نوبت آسایشگاه ما رسید عراقیها آمدند داخل و وسایل بچهها را پخش میکردند وسط آسایشگاه .
من نفر هفتم یا هشتم در سمت راست آسایشگاه بودم وسایل مرا هم ریختند وسط و دانه به دانه بازدید میکردند بالشت را سرباز عراقی برداشت و فشار میداد تا ببیند درونش چیزی هست یا نه یکدفعه دستش به جزوه خورد بالشت را پاره کرد و جزوه را در آورد گفت این بالشت مال کیه گفتم مال منه . گفت امشی جوه … برو بیرون …. مرا بردند بیرون اردوگاه داخل یک اتاق انداخته و بعد از حدود نیم ساعت محمودی ملعون با چند تا سرباز وارد اتاق شدند . محمودی اول با مهربانی گفت این جزوه را از کی گرفتی اگر راستش را بگی کی اینو نوشته با تو هیچ کاری نداریم و تو را میبریم یه جای دیگه . من مقداری فکر کردم گفتم اگر راستش را بگم شما باور میکنید گفت آره گفتم جناب سرگرد من امروز صبح رفتم حمام ….. همان حمامهایی که در جلوی قاطع سه ساخته بودند که بصورت انفرادی بود و درز بلوکها باز بود …..
دیدم داخل یکی از بلوکها این جزوه هست آن را برداشتم و میخواستم بیارم بدم به یکی از سربازهای شما که یکدفعه داخل باش زدید و من هول شدم و آنرا گذاشتم داخل بالشتم که شما آن را پیدا کردید . به سربازها اشاره کرد بزنید دو سه نفری شروع کردن به زدن بعد از مدتی گفت قف . دوباره گفت شروع کرد به موعظه کردن تو در امانی با تو کاری نداریم فقط بگو این جزوه را کی نوشته از کی گرفتی . من هم دوباره همان حرفها را زدم گفتم از لای بلوکها پیدا کردم . دوباره به سربازها اشاره کرد بزنید . آنها میزدند و من هم به دور خودم میپیچیدم . سه چهار مرحله این سوال و زدنها تکرار شد . همانطور که آنها میزدند من با خودم فکر میکردم که چه نقشه ای بکشم از این بلا خلاصی پیدا کنم از طرفی میدانستم محمودی کسی نیست که زود کول بخورد . همانطور که میزدند من یکمرتبه بی حرکت شدم و خودم را بحالت غش زدم و یک مقدار از آب دهانم را ریختم بیرون . سربازها دست از زدن کشیده و گفتند سیدی هذا غش …این غش کرده …. محمودی کنار سرم نشست به سربازها گفت جیب شخاط …یک کبریت به من بدهید …. یکی از سربازها یک بسته کبریت داد محمودی یک کبریت روشن کرد و سریع روی لاله گوش راستم …. قسمت نرمی گوش …. گذاشت و صبر کرد که گوگرد کبریت روی گوشم خاموش شد با آنکه سوزش زیادی داشت ولی طاقت آوردم تا مبادا متوجه کلکم شود . با این کار متوجه شد که غش کردم و اطمینان یافت که حقه نیست بعد از آن با سربازها رفتند بیرون و در را بستند . بعد از چند دقیقه من یکی از چشمانم را باز کردم و به اطراف نگاه کردم ببینم که کسی هست یا نه متوجه شدم که هیچ کس داخل اتاق نیست بعد با خیال راحت چشمانم را باز کردم و به سر و صورتم دست کشیدم متوجه شدم که ضربهای محکم به نزدیک گیجگاه سمت چپ صورتم خورده و طوری باد کرده بود که توی دستم جا شد . با احساس اینهمه باد فکر جدیدی در ذهنم خطور کرد و به خود گفتم که همین را بهانه میکنم و خودم را به لال بازی میزنم . خلاصه بعد از حدود نیم ساعت در باز شد حالا دیگه بهوش بودم محمودی دوباره گفت راستش را بگو بهت کاری ندارم به خودم گفتم عجب کاری نداری من بصورت لال بازی و آده بده کردن و فقط مثل لال ها از خودم صدا در میاوردم و به صورتم اشاره میکردم. محمودی به سربازها گفت دکتر بیارید . بعد از چند دقیقه دکتر عراقی آمد بالای سرم و یک مقدار با من صحبت کرد و من فقط لال بازی در میاوردم و به صورتم اشاره میکردم. دکتر عراقی با لحنی تند به سربازها گفت چرا به صورتش ضربه زدید و کلی به آنها فحش و تا سزا گفت. به محمودی گفت در اثر این ضربه تکلمش را از دست داده شاید به مرور زمان خوب بشه . من که از این کلک خوشحال بودم گفتند بلند شو و مرا آوردند و داخل تک سلولی کنار قاطع سه روبروی آشپزخانه انداختند و فقط یک قوطی 3 لیتری آب به من دادند و در رابستند .
ادامه دارد …