نویسنده : هاشم زمانزاده
سه ماه سلول انفرادی ؛ تمام جون و نفسم رو ازم گرفته بود ؛ دیگه تاب و توان راه رفتن نداشتم ؛ زانوهام از رطوبت خودبخود تاب میخورد ؛ اگه یه خورده بیشر می ایستادم یهویی پام خالی میکرد و نقش زمین میشدم
انگشتای دستام کج و مووج شده بود ؛ همه مفصلام دچار التهاب و تورم شده بود؛ دردای نسبتا ضعیف و اما مداوم دلم رو ریش ریش میکرد؛رنگ رخسارم نشان از سر درونم میداد
به قول قدیمیا ؛ به جنازه بیشتر شبیه شده بودم تا یه زنده؛ معده ام دیگه خشک شده بود؛ با کمترین غذا و جرعه آب شروع میکرد به درد ؛ همراه با تهوع و استفراغ
از طرف دیگه چشم راستم که تقریبا سالمتر از چشم چپ بود ؛ شدیدا عفونت کرده بود و دردی داشت که امونمو بریده بود؛ یه روز صبح که نگهبان سلول من در آهنی سلول رو بازکرد چنان وحشت زده شد با داد و فریاد بقیه رو متوجه من کرد وعراقیا مجبور شدن که منو به بیمارستان الرشید ببرن
اونجا یه متخصص چشم که سرلشکر هم بود بلافاصله من رو به اتاق عمل برد و بعد از خارج کردن چند تکه ترکش از چشمم و درمان عفونت ؛ علت شو ازم پرسید؛ منم موضوع سلول انفرادی و وضعیت بهداشت و اذیت ها و شکنجه ها و بازجویی ها رو مفصل براش توضیح دادم و اون تنها یک واکنش نشون داد ؛ دستاشو به هم فشرد و محکم ولی آرام گفت :
الموت لصدام
ادامه دارد …