نویسنده : هاشم زمانزاده

روزهامون با روزهای عنبر میگذشت ؛ آفتاب هر روز ازطرف قاطع یک طلوع و ازطرف قاطع دو غروب میکرد و هر روزش مثل روز قبل بود.

این سکون و سکوت ما رو تو خودش غرق کرده بود ؛ همه دوس داشتیم یه اتفاقی بیوفته؛ شاید این اتفاقه از این رو به اون رومون بکنه وخدای کارساز وچاره سازخودش میخ و تخته رو خوب به هم چفت میکنه. و اواخر بهمن سال ۶۰ بودکه گاماس گاماس؛ شویه شویه ؛ آروم آروم ؛همون اتفاقی که باید بیفته ؛ افتاد !!

🙄دو تا آسایشگاه قاطع یک رو تخلیه کردن و سربازا و شخصی ها رو به قاطع دو بردن و ما منتظر اتفاق و حرکت دوم عراقیا بودیم.

دو دستگاه اتوبوس جلوی اردوگاه ترمز زدن و مسافرای اونا در ایستگاه عنبر ؛قدم بر ریگ های تف دیده ی عنبر گذاشتن و سلانه سلانه ؛ کیسه بر دوش درب قفس گشوده و وارد شدند.

معمولا رسم بر این بودکه وقتی این حجم اسیر وارد بشن ؛ سوت داخل باش میزدن و ما ها رو می فرستادن توی آسایشگاه وما از پشت پنجره و اونا از زیر نورخورشید به هم نگاه میکردیم و گاهی یه دستی ؛ کله ای به هم تکون می دادیم

اینا دیگه جوون ونوجوون و اطفال به اصطلاح عراقیا توشون نبود؛همممه شون آدمای جاافتاده و آب و خاک خورده ی موصل بودن ؛

😎 افسران اسیر شده ایرانی در موصل بودن و با ورود اونا تیم افسران در عنبر کامل شد و تیم بهداری عنبر با ورود اونها کاملتر شد.

و مرد خدا ؛ دلسوز و خادم و دکتر جان‌های ما پا به عرصه عنبر گذاشته بود.بچه تهران جمعی نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران

🌸 دکتر مجید جلالوند. 🌼

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید