راوی:حسین رحیمی
روزی در آسایشگاه دندانم به شدت درد گرفت. یک عراقی مثلا دندانپزشک اردوگاه بود. برای درمان دندان درد بچه ها باید داخل صف می ایستادند و نوبت را رعایت می کردند.
هر وقت داخل صف می ایستادم تا نوبت به من برسد عبدالرحمان من را می دید و از صف بیرون می کرد. همان روز که دندان درد داشتم در صف ایستاده بودم عبدالرحمان به یکی از نگهبانها گفت این اسیر را ببر و تمام دندان هایش را بکش. من این جمله را شنیدم. پیش دندانپزشک که رفتم نگهبان نزد او آمد و پیغام عبدالرحمان را به او رساند. او هم مقدار زیادی مواد بی حس کننده به فک و دهانم تزریق کرد به طوری که من اصلا فک را حس نمی کردم. با اشاره دندانی را که درد داشت به دکتر نشان دادم ولی او عمدا دو دندان سالم را از بالا و دو دندان از پایین کشید و دندان خراب را سر جایش باقی گذاشت.
چون کاملا بی حس بودم نمی فهمیدم او دندان های سالم را می کشد و دردی احساس نمی کردم. به خاطر دوز بالای مواد بی حسی تا چند روز نمی توانستم چیزی بخورم و حتی لب هایم را نمی توانستم روی هم بگذارم. خود بچه ها تا مدتی که هنوز دندان هایم بی حس بود دور دندان خرابم نخ بستند و آن را برایم کشیدند که البته تا چند روز خونریزی داشت.کینه ای که عبدالرحمان از من داشت به علت این بود که یکبار با پیشانی محکم به پیشانی من کوبید و من به بچه ها گفته بودم اگر عبدالرحمان به پیشانی من ضربه بزند خودش آسیب میبیند و به شوخی گفتم به خاطر اینکه در ذهنم کتب سنگین دروس حوزوی را دارم.او هم بعد از ضربه زدن اتفاقا خودش برگشت و خورد به دیوار.بنابراین با چوب تعلیمی که در دست داشت ضربه هایی به من زد و گفت این دندانهای این اسیر را بکشید.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت چهلم
شهرداران عنبر : قسمت هجدهم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت یازدهم
question_answer0
شکنجه گران عنبر : قسمت اول
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر: قسمت سی ام
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت بیست و یکم
question_answer0
خوب بد زشت در عنبر: قسمت سی و چهارم
question_answer0
پنج شب و هشت سال – قسمت سی ونهم
question_answer0
خاطراتی از روزهای اول جنگ
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت پنجاه و نه
question_answer0