نویسنده : هاشم زمانزاده
حسین آبیاری که وضعیت اسماعیل رو دیده بود؛ عرق مثل دونه ی مروارید رو پیشونیش جا خوش کرده بود.
همون شکنجه گر اسماعیل ؛ که لباس ارتشی تنش بود ؛خودکار به خون آغشته رو با لباس کثیفش مثلا تمیز کرد و اومد مقابل و نزدیک صورت حسین بیات واستاد ؛ خون اسماعیل روی انگشتاش لخته شده بود؛ یه چیزایی با خودش بلغور کرد
« انت هم ؛ حرف نمیگی »
« شوف ؛ شوف ضابطکم »
« ایگول کل شیء ؛ یاالله »
حسین با ناله گفت :آخه نامروتا؛ من چی بگم من فقط یه راننده تانکم ؛ هیچ چی نمیدونم من از کجا بدونم چقدر نیرو چقدرتانک داریم فقط میتونم بگم تا طهرون راه زیاده ؛ شماها حالا حالاها نمیرسین !!
در همین لحظه یه سرباز عراقی اومد جلو و دم گوش این یارو یه چیزی گفت و یه اشاره به اسماعیل کرد.
گویا بهش گفتن فعلا خیلی زیاده روی کردی
طرف هم نعره ای کشید و چندتا دری وری گفت و با غضب خودکار رو به جای اینکه تو سولاخ دماغ حسین بزاره
گذاشت……..
ادامه دارد …