نویسنده : هاشم زمانزاده

من که چشمام جایی رو نمیدید ؛ اما اون دو تا خانم ؛ شاید حدود بیست سال شون بود ، خیلی فرز و چابک بودن ؛ اما یکیشون غیر از چابک بودن ؛ خیلی جسور و نترس هم بود ؛ از جسارتش همین بس که وقتی وضعیت من و ظفرجویان رو دید که سرتا پا غرق در خون و تنها گوشه سنکر افتادیم ؛ بدون توجه به هشدارای سرباز عراقی ؛ تند و سریع همونجور که با دندوناش دستای بسته شو باز کرد ؛ گفت : من آبادم ؛ معصومه آباد ؛ و به اون خانم دیگه گفت : مریم بیا جلو ؛ بچرخ ؛ بچرخ

فهمیدم میخواد دستای اونم باز بکنه ! داد و فریاد سرباز عراقی به آسمون بلند شده بود؛ برای ترسوندن معصومه دو سه بار گلنگدن رو کشید اما او بی محابا به کارش ادامه داد و با قمقمه ای که به کمرم بود سر و صورتمو شستشو داد و با یه باند مثلا پانسمان کرد اما هنوز خون بود که از چشمام ؛ جهش داشت ؛ اما از هیچی بهتر بود ؛ ازش تشکر کردم که یهویی و سریع خودشون رسوند به ظفرجویان و دکمه لباساشو باز کرد و گفت : مریم ؛ مریم ؛ دل و روده رو ببین ؛ نامردا یه جای سالم براش نزاشتن ؛ رو به سرباز عراقی کرد و فریاد زد ؛ آمبولانس ؛ آمبولانس ؛

من شده بودم ؛ مترجم بین سرباز و درخواستای این خانم ؛ حسابی مستاصل شده بود ؛ نمیدونست چکار بکنه ؛ که ظفرجویان رو بهش کرد تا آرومش بکنه و گفت : خواهر ؛ چیزی ازشون نخواه ؛ اینا آدمای کثیفی هستن ؛ رحم و مروت حالیشون نیست ؛

توی همین گیر دار بودیم که به من گفت :
میخوام برم دستامو که پر خونه ی اون ور جاده بشورم وی از جا بلند شد و سرباز عراقی با کلاش به طرفش نشونه رفت

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید