راوی علی اصغر سامانی
فصل 2 قسمت 2
به نام خدا
نمیدانم ساعت چند بود که ما را سوار چند تا ماشین کردند و به بغداد منتقل کردند البته تعداد ما بیشتر شده بود فکر میکنم قریب به 200 نفر شده بودیم. در بغداد ما را پشت یک ساختمان بزرگ که 4 یا 5 طبقه داشت بردند شاید ساختمان استخبارات بود. پشت آن ساختمان قسمتی بود که 2 تا اتاق کنار هم داشت حدود شاید 18 متر اتاق ما بود البته بصورتی که جلوی اتاق یک پنجره و یک درب داشت که روی درب یک دریچه کوچک نیز تعبیه شده بود و قسمت انتهایی اتاق باریکتر بود و جلوی اتاقها یک حیات دراز باریک داشت که در انتهای حیات یک راهرو بود که در انتهای راهرو 2 توالت وجود داشت. درون اتاق یک پنکه سقفی وجود داشت که کلیدش بیرون اتاق بود زمانی که ما را وارد اتاق کردند 4 عراقی آنجا بودند و میگفتند که اعدامی هستند. دقیقا نمیدانم چند نفر داخل آن اتاق بودیم ولی فقط میتوانستیم که بنشینیم و جا برای دراز کشیدن نبود یادم هست که برای راحتی مجروحین تعدادی به نوبت میایستادند تا مجروحین بتوانند پایشان را دراز کنند ما 3 یا 4 روز آنجا بودیم که هر روز برای مصاحبه میآمدند. هوای اردیبهشت ماه بود و گرم پنجره را برای ورود و خروج هوا باز میکردند و روزها پنکه را نیز روشن میکردند که کلا از بیرون باز و بسته میشد . روز سومی بود که ما آنجا بودیم گویا ایران عملیات کرده بود چون آن روز نه سطل آب دادند. پنجره را باز نکردند و پنکه سقفی نیز خاموش بود همگی خیس عرق بودند. اوضاع مجروحین خیلی بد بود نه پانسمان و نه هیچ دارویی نمیدادند . پای یکی از مجروحین را دیدم که در محل جراحاتش کرم گذاشته بود با انگشتم کرم را از روی پایش انداختم و اصلا متوجه نشد . در همین هنگام فکری به سرم زد که شاید بتوانم به یاری خدا بچهها را از این وضعیت خارج کنم . لباس همگی از عرق خیس بود و داخل اتاق مانند حمام شده بود . حتی به حرف آن 4 عراقی نیز گوش نمیکردند .
ادامه دارد …